اسپنتان

متن مرتبط با «آسمان» در سایت اسپنتان نوشته شده است

آسمان

  • برایم گفته بود که "اگر ده فرزند داشته باشی یا یکی،وقتی همه سروسامان گرفتند.آخرش تنهایی است که برای والدین می ماند"من در جواب گفته بودم"نه!اینجا اینچنین نیست"و او لبخندی زده و گفته بود"چرا! همه جا آسمان همین رنگ است و فارس و بلوچ نمی شناسد.قانون زندگی همین است"از این مکالمه سالها می گذرد و من تازه با چشم سر دیده ام که قانون همین است.دیروز بر حسب اتفاق گذرم به خانه پیرزن افتاده بود.خانه ی بزرگ و مجللش انتهای کوچه بود.برایش از قبل زنگ زده بودم که در را برایم باز کند‌.خانه اش در انتهای کوچه ای بن بست و باریک است،که شبها ترسناک است.برایم بارها گفته است که در خانه اش راحت است و هیچوقت نترسیده است.مدتی طول کشید تا در را باز کند.بعد از احوال پرسی گفت"پسرش تا جایی رفته و در به رویش قفل کرده است.تا کلیدها را پیدا کردم و در دیگر را باز کردم،مدتی طول کشید"نمی دانم منظورش از در دیگر کدام در بود.عمارت سه در بزرگ داشت که آ دمیزاد در پیچ در پیچ اتاقها گم می شد.تعارف کرد که وارد شوم و دنبالش راه افتادم.موزاییکهای حیاط کهنه و فرسوده بود.زن تنها دمپایی بزرگ و مردانه پوشیده بود و من در حین راه رفتن نگران بودم که زمین نخورد.وقتی به سلامت داخل هال شدیم،نفس راحتی کشیدم.تعارف کرد که بنشینم و بعد از پرسیدن احوال مادر،انگار پرسش ذهنم را خوانده باشد.گفت"بچه ها هنوز نیامده اند.مدرسه ها باز شده و هر کدام سرگرم خودشان هستند.تا همان نه و ده که وقت کنند و سر بزنند.دختر بزرگم بچه مدرسه ای ندارد،ولی این هم چنان سر در گم است که از همه دیرتر می رسد"بلند می شود تا برایم چای بیاورد.به اصرار نمی گذارم که پذیرایی کند و او سخن را ادامه می دهد و می گوید"دخترها اصرار دارند که خانه و زندگیم را رها کنم و پیش آنها زندگ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها