اسپنتان

متن مرتبط با «درختچه» در سایت اسپنتان نوشته شده است

درختچه

  • به جز آلوئورا هر گلدانی که کاشتم ،سبز و بعد مدتی خشک شده بود.انگار دستی به عمد دست روی دهنشان گذاشته و خفه شان کرده باشد.این بار دانه کرچک قرمز کاشتم.دانه آن را کارگر شهرداری برایم آورده بود.کرچکها زود رشد کرده و مثل ماری،سبز قرمز سر از خاک بیرون آورده اند.آدم یاد دانه های لوبیای سحر آمیز می افتد.ماهاتون با داستان جدیدش حس بدی را برایم القا کرده است.تا چشمش به گلدانها افتاد.خندید و گفت"مُرگپد(کرچک)بزرگ که شود ،اجنه دورش خانه می کنند.می خواهی در خانه ات باغ مُرگپد درست کنی؟"گفتم"نه"و قبل از آنکه سخن دیگری بگویم،ادامه داد"وقتی کوچک بودم.در حیاط خانه مان درخت مرگپدی(کرچک)سبز شده بود.مشک آب کوچکی روی آن آویزان بود.هر بار بعد از بازی در حیاط از آن مشک آب می خوردم.و زیر سایه اش استراحت می کردم.مادر ظرفها را همانجا می شست.نمی دانم آن درخت را چه کسی آنجا کاشته بود؟اما استراحت زیر سایه اش دلچسب بود.بعدها پدر آن درخت را قطع کرد و به جایش انجیر کاشت.درخت انجیر آفت زد و به بر ننشست.یادم می آید که پیرزن همسایه از قطع شدن آن درختچه چقدر خوشحال شد.می گفت"بزرگترها که تجربه بیشتر دارند،حرف مفت نمی زنند.حتما چیزهایی از مُرگپد و اجنه اطرافش دیده اند" و باز لبخند رضایت می زد. ماهاتون وقتی چهره متفکرم را می بیند،دیگر سخنی از اجنه و گلدانهای کرچک نمی گوید .ترجیح می دهدسکوت کند.من اما ذهنم هزار فلسفه ترسناک می بافد... + نوشته شده در جمعه هجدهم شهریور ۱۴۰۱ ساعت 3:27 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها