اسپنتان

متن مرتبط با «زمستان» در سایت اسپنتان نوشته شده است

زمستان

  • روی جانماز حصیری نشسته و تسبیح می گرداند.تسبیحش چوبی و رنگ کهنگی گرفته است.خدا می داند که چند هزار مرتبه ذکر گفته است.ذکرش که تمام می شود،می خندد و می گوید"که گفتی زمستان تمام شده و سرما به آخر رسیده؟"باز نگاهی عاقل اندر سفیه می اندازد و می گوید"ولی حساب و کتاب زمستان هنوز باقی است.به این راحتی ها نمی رود."و باز می خندد.تسبیح از دستش می افتد.آن را برمیدارد و زیرلب ذکر می گوید و از فلاسک کهنه اش استکانی چای می ریزد.چای سیاه را جلویم می گذارد.دستش را دراز می کند و از پشت بخاری برقی که کنارش روشن است،قندانی مسی برمیدارد و جلویم می گذارد.نقشی ظریف بر قندان حک شده.حدس می زنم که هندی یا پاکستانی باشد.می گوید"دستم می لرزد و چشمم خوب نمی بیند اما باز جای شکرش باقی است که می توانم کارهایم را انجام دهم و محتاج کسی نشده ام ."عینکش را روی بینی جابه جا می کند و در ادامه می گوید"آن زمان که پدرت یک پسربچه بود.در زمستانی سخت و سرد هفده شب و هفده روز باران بارید.هر بار که صدایی گوشخراش در خانه ها می پیچید،معلوم می شد که بادگیر یا دیوار کسی فرو ریخته است.نمی دانم ،شب چندم بارندگی بود که صدایی ترسناک در اتاق پیچید.همگی سراسیمه به کوچه دویدیم.بادگیر زن همسایه فروریخته بود.هیچکس جرات نداشت جلوتر برود.عاقبت شوهرم از فاصله ای دورتر از دیواری فروریخته،زن تنهای همسایه را صدا زد.هیچ جوابی نیامد.همگی فکر میکردیم که آن زن مرده است ولی دیری نگذشت که از دور و فانوس به دست سراغمان آمد و گفت"من همان مغرب به خانه خاتون رفتم.می دانستم که این بادگیر که از هر جایش آب چکه می کند ،دیر یا زود فرو می ریزد.لباس و چند دست رختخوابم را با خود بردم ولی آن چارتا ظرفی که داشتم زیر آوار از بین رفت."همگی خوشحال بودیم که , ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها