اسپنتان

متن مرتبط با «شعبان» در سایت اسپنتان نوشته شده است

نیمه شعبان

  • همسایه های خانه قدیمی از دیروز است که دور هم جمع شده اند تا برای مراسم نیمه شعبان غذا بپزند.مراسمشان مثل رسم های نذری است با این تفاوت که مناسبتش به وفات عارف بزرگ عثمان مروندی ملقب به قلندر،لعل شهباز است. سالهای زیادی فکر می کردم که مراسم به مناسبت تولدش است،اما کوگل می گوید که مربوط به وفات و مراسم خاصی به نام عرس است که از ۱۸ تا ۲۱ شعبان در کنار مرقدش در پاکستان برگزار می شود.من از دور و از پشت دیوار بلندی که خانه ما را از خانه عمو جدا می کند ،رسم کهنه را به تماشا نشسته ام.میلی به شرکت و رنجه کردن دست در پخت و آماده کردن غذا ندارم.داستانهای بی بی سر از خاک گور بلند کرده و زنده شده اند،اما نوبت به عمل که رسیده ،پشت حصارها پنهان شده ام و فقط مبلغی به عنوان هدیه تقدیم کرده ام.به رسم قدیم بعد از مغرب ،کودکان بر کوبه درها می کوبند و خیرات را بین همسایه ها و فقرا تقسیم می کنند.در پایان شب خبری از موسیقی و سرمستی مریدان نیست.ذکرگویان به خانه هایشان برمی گردند بی آنکه جام الستی را که باید نوش کرده باشند. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • شعبان

  • هر سال شعبان که به نیم می رسد.سفره ی قلندر لعل شهباز پهن می شود.فرقه و گروهی خاص ترجیح داده اند که امشب تولد عارف نامی ملقب به قلندر باشد و پاره ای آن را به جشن خاص تولد حضرت مهدی ،نسبت داده اند.غذا دستپخت ماهاتون است و مزه ی غذاهای دوران کودکی را می دهد.برایم سفره پهن کرده و رو به رویم نشسته است.هر لقمه که در دهان می گذارد ،از محاسن شعبان می گوید.از داستانها و حکایتهایی که دیده و شنیده ،پرده برمیدارد و از چرخ گردون سخنها می گوید.طبق معمول سرتاپا سیاه پوشیده و رنگ چهره اش بازتر شده است.انگار غصه ای از دلش برداشته شده و به جایش شادی نشسته است.می گوید"شوهرم را یادت هست؟"می گویم"بله یادم هست"می گوید"چهارده ،یکی است"و لفظ یکی را با شوقی خاص بیان می کند.انگار پرسش ذهنم را خوانده باشد در ادامه می گوید"یعنی مادرشوهرم ۱۴ اولاد داشته و فقط همین یکی به ثمر نشسته است.مادرش آن پسر را می پرستید.مادر و پسر هر دو زیبارو بودند،آنقدر که مثل زنان طایفه بودند"در فکر فرو می رود و انگار چیزی یادش آمده باشد،می گوید"تا سرد نشده غذایت را بخور.آن روزها مثل امروز سرد و سکوت نبود.همسایه ها از عصر دور هم جمع می شدند.یکی گوشت را می شست و دیگری پیاز خرد می کرد و هر کس کاری انجام می داد و دست را رنجه می داد که ثوابی ببرد.در یکی از همان سالهای دور که تو هنوز به دنیا نیامده بودی،هر دو چشمم تار شد.کور شده بودم.آن روزها مثل امروز دوا و دکتر نبود.مرا پیش ملا بردند.ملا وردی خواند و بر لیوانی آب فوت کرد.من نیم آب را خوردم و با نیم دیگر چشمهایم را شستم.چشمم در جا روشن شد.بعد از آن دیگر چشم درد نشدم.مادرشوهرم قول گرفت که به پاس آن، هر سال در مراسم پختن غذای نذری شرکت کنم و هر سال شرکت کرده ام،چه اینجا و چه کلپورگ, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها