اسپنتان

متن مرتبط با «مکتب» در سایت اسپنتان نوشته شده است

مکتب

  • زن همسایه خانه پدری وفات کرده است.شیطان و آدمها دست از سرش برداشته اند و رها شده است.در ایام کهن ،وقتی به دبستان می رفتم.مرا همراه دختران دیگر به خانه اش فرستادند تا قرآن بیاموزم.مثل استادی که از شاگردان آزمون آغازین می گیرد.همان جلسه اول آزمون گرفت.سی پاره را جلوی رویم گذاشت تا برایش سوره بخوانم.یادم نیست چه سوره ای خواندم ولی قرآن را مدل فارسی خواندم.تلفظ عربی "ط"ص"ق"غ"ذ"و...را بلد نبودم.هر ایراد که از روان خوانی ام می گرفت.دخترکان می خندیدند،در حالیکه خودشان هم چیز زیادی بلد نبودند.انگار ملا از خنده دختران خوشش آمده باشد.بیشتر غلط می گرفت.شاید هم برداشت غلط من بود.به هر حال آن عصر ،اولین و آخرین تعلیمی بود که در مکتب آموختم و دیگر نرفتم.اصرارهای مادر و سخت گیریهای خاله به جایی نرسید و من به صراط مستقیمی که آنها انتظارش را داشتند،هدایت نشدم و ترجیح دادم که کافر بمانم.بعد سالی به افتخار دختر همسایه که قرآن را ختم کرده بود،گوسفند سر بریدند.دخترک سر کلاس درس قرآن خواندن ایرانی و عربی بلد نبود.نمی دانم چطور به مرحله ختم سی پاره و قرآن رسیده بود؟بعدها قرآن را در خفی و دور از چشم زنها در مکتب پدر خواندم.استاد در خانه بود و من احتیاج به مکتب دیگری نداشتم.پدر دریای علمی بیکران بود و من به رسم کودکی و نادانی از علمش بهره زیادی نبردم.همه این داستان را شرح دادم که بگویم به پرسه آن زن نمی روم.شلیک خنده دخترکان از حافظه ام پاک نشده + نوشته شده در شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۲ ساعت 1:36 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها