اسپنتان

متن مرتبط با «دریای عمان یا مکران» در سایت اسپنتان نوشته شده است

پیاده روی

  • هر صبح صدای گامهایشان از پشت دیوار به گوش می رسد.گاه پچ پچ هایشان به گوش می رسد و گاه بی صدا رد می شوند و پی کار خود می روند.ماهاتون برنامه صبحگاهی آنها را برایم گفته است.چند نفر از زنهای همسایه بعد از پیاده روی به مکتب می روند و دوباره پیاده به خانه برمی گردند.مسیرشان طولانی است و اگر ادامه دهند به وزن نرمالی که دوست دارند،خواهند رسید.شاید هم اصلا دنبال کاهش وزن نباشند.ماهاتون می گوید"چرا تو همراهشان نمی روی؟"و بعد برای اینکه مشتاقم کند می گوید"دو نفرشان مثل تو معلم هستند"و من با سخنش بیشتر منصرف می شوم.می گویم"آن دو خیابان منتهی به مکتب پر از سگهای ولگرد است.من هم که ترسوتر از آن هستم که این وقت صبح با استرس مواجه با سگهای ولگرد، تن به پیاده روی دهم.ترجیح می دهم که در امنیت خانه بمانم."ماهاتون قانع نمی شود و در جوابم می گوید"سگ که ترس ندارد.فوقش چار پارس می کند.اگر نترسی و پا به فرار نگذاری ،هیچ کار نمی کند."می گویم"حالا بگذار فکرهایم را بکنم.شاید همراهشان رفتم"هم من و هم ماهاتون می دانیم که من همراه آنها به پیاده روی نمی روم.اخلاق و رفتار خاصم با آن جمع و با آن مکتب نمی خواند... + نوشته شده در شنبه بیست و پنجم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 5:8 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • یاوه

  • بازار پارچه فروشان به راه است.خطی که دکانداران بلوچ را از افغانها جدا می کرد،درهم شکسته و به نظر می رسد که زور اجنبی ها زیادتر بوده است.این سومین غروبیست که برخلاف میلم به دکانها سر زده ام و در آخر پارچه ای را از همان مغازه ی اول خریده و به امنیت خانه بازمیگردم.رنگ پارچه سبز سیدی است و گلهای طلایی دارد.شاید ترکیبی از رنگ لباس کولیها و هندی ها باشد.آن را به گوشه ای پرتاب می کنم و خود را به کاری سرگرم می کنم.فکرم درگیر مرزیست که بی صدا در هم شکسته.سرزنشگر درون می گوید"فلانی! هر کس روزی خود را می خورد.خطها و مرزها را آدم ها ترسیم کرده اند.""یاوه می گوید ..." + نوشته شده در سه شنبه بیست و پنجم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 2:38 توسط Espantan  |  بخوانید, ...ادامه مطلب

  • قلیان

  • هنوز غذا را روی اجاق چوبی می پزم.به بوی دود و آتش عادت کرده ام.از وقتی مریض شده ام،نوه هایم از سرچشمه برایم آب می آورند.قبل از آن خودم آب می آوردم.باید بیایی و ببینی که چطور از دل کوه آب بیرون می چکد و پای کوه جمع می شود.مردم می گویند ،آن چشمه از برکت وجود عارفی که هر شب آنجا نماز می خوانده ،از دل کوه بیرون زده است.البته باران که نبارد،خشک می شود و مردمان مجبور می شوند که از چاه آب بیاورند."حرفش به اینجا که می رسد،سرفه می کند.لبخند می زند و می گوید"این سرفه های سخت،حاصل دود قلیان است.دکتر گفته که دود شش هایت را سیاه کرده است"نگاهی به بیرون پنجره می اندازد و می پرسد"وقت نماز تهجد است؟"می گویم"بله،می توانی نماز  بخوانی و بعد بخوابی"برایش جانماز می آورم.می گوید"من روی این نماز نمی خوانم.جانماز حصیری نداری؟ملاها می گویند نماز خواندن روی حصیر ثواب بیشتری دارد."یاد جانماز حصیری مادر می افتم.آن را می آورم و رو به قبله پهن می کنم.نشسته نماز می خواند.نمی دانم چطور آن حصیر زبر پاهایش را نمی خراشد؟کمی دورتر می نشینم و او را تماشا می کنم.کنجکاوم که بدانم ،نمازش را چگونه می خواند و چه دعایی  می کند؟او در سکوت مطلق ،لب می جنباند و ذکر می گوید.به سلام نماز می رسد و دوباره از سر می گیرد.یاد نماز شبهایی می افتم که در تربیت معلم می خواندم و خستگی نمی شناختم.آخرین رکعت نمازش که تمام می شود،دعا می خواند و جانماز حصیری را جمع می کند.می گوید"دعا کردم که خدا به تو یک اولاد دختر بدهد."تشکر می کنم و می گویم"حتما خسته شده ای.بهتر است بخوابی."سر بر بالش که می گذارد،اتاق را ترک می کنم.به آشپزخانه می روم.ظرفها و استکانها را شسته است.بازی ذهن آغاز می شود."ابله!اگر آن زن که از پشت کوه با ه, ...ادامه مطلب

  • یادبود

  • مراسم پرسه بود.زنها جمع شده بودند تا یاد کسی را که درگذشته بود گرامی بدارند و در حین این یادبود به حرفهای ملا زیتون که بالای منبر رفته بود هم گوش کنند.زیتون در لابلای صحبتهایش گفت"اسلام اسلام است چه معنی دارد که سر اینکه که فلانی شافعی،مالکی یا هر فرقه ای که هست جدل کنیم؟"جلوتر که رفت گفت"در پاکستان, ...ادامه مطلب

  • سیاه و سفید

  • کتابی در مورد کرامت و کراهت زن قبل و بعد از اسلام بود.بیشتر آن را خواندم و بعد کنار گذاشتم.دانستن و ندانستن حقیقتهایی که بارها تجربه کرده ای و به نوعی ماست مالی شده چه فایده ای داشت؟, ...ادامه مطلب

  • چای سیاه

  • گفت"ما چای سیاه نمی خوریم.چای سبز میخوریم.برای سلامتی بهتر است."سخنش را پذیرفتم و من هم بعد از آن چای سبز خوردم.چای سبز بیمزه بود و نخوردنش بهتر از خوردنش بود.هر بار که برای مهمانها چای سیاه دم میکردم یک فکر در ذهنم جولان میداد"پس چرا پدر چای سیاه و پررنگ میخورد؟"وقتی دختر خانه بودم.مادر آب را می جو, ...ادامه مطلب

  • پیاده روی صبحگاهی

  • از کوچه صدای گام ها و حرفهای نامفهوم مردانی که برای پیاده روی صبحگاهی از پیاده رو در حال عبور هستند به گوش می رسد.در دل می گویم خوش به حالشان و باز با خود می گویم"اگر به جای پیاده روی و گز کردن خیابانها و بیابانها مانند مردان قدیمی کج بیل را روی شانه می گذاشتند و لنگ چرکینشان را روی سر می انداختند و, ...ادامه مطلب

  • دریای مکران

  • برای فرار از هیاهوی زندگی به چابهار رفته بودم.آب تنی در سواحل رمین دور از چشمان متعصب بلوچ حال دیگری داشت.با آنکه مجبور بودم به رسم زن بودن با حجاب کامل دل به دریا بزنم اما همان شنای محجبه هم خالی از لطف نبود.من طبق معمول از دید چپه ی خودم به موضوع می نگریستم.پوشش پسر و شوهرم با پوشش لایه در لایه ی من تفاوت زیاد داشت.نمی خواستم در جایگاه یک مذکر باشم اما جایگاه خودم را هم باور نداشتم.چراهای زیادی به ذهنم رسید و همه در پاسخ کوتاه دین و حجاب خلاصه شد.کسی در درونم پوشش زن در اسلام را تذکر داد و من از ترس مسلمانی به سخنش ایمان آورده ام.,دریای مکران,دریای مکران چابهار,درياي مكران,دریایی مکران,سرنوشت دریای مکران,دریای عمان یا مکران,همایش دریای مکران چابهار,همایش دریای مکران,تاریخچه دریای مکران,سواحل دریای مکران ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها