تلی از آشغال کنار دیوار پشتی خانه ماهل جمع شده بود.آشغالهایی که قسمتی از آن را سوزانده بودند و منظره ناخوشایندی را به وجود آورده بودند.کودکان با دمپایی های پلاستیکی و لباسهای چرکین از کنارشان میگذشتند و به دکان پسر ماهل می رفتند.بستنی های قیفی را که از مغازه خریده بودند لیس می زدند و منظره آشغالها را چندش آورتر میکردند.زنی با یک کیسه پلاستیکی از کنار ماشین گذشت.درون کیسه اش قلیان و مخلفاتش نمایان بود.معلوم بود که پسر ماهل از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در همان مغازه تاریک و بدون پنجره معامله میکند.من خدا خدا میکردم که زودتر راننده بیاید و از دیدن آن مناظر راحت شوم.او که آمد گفت"اینجا قلب بازار ر,منظره ...ادامه مطلب