منظره

ساخت وبلاگ
تلی از آشغال کنار دیوار پشتی خانه ماهل جمع شده بود.آشغالهایی که قسمتی از آن را سوزانده بودند و منظره ناخوشایندی را به وجود آورده بودند.کودکان با دمپایی های پلاستیکی و لباسهای چرکین از کنارشان میگذشتند و به دکان پسر ماهل می رفتند.بستنی های قیفی را که از مغازه خریده بودند لیس می زدند و منظره آشغالها را چندش آورتر میکردند.زنی با یک کیسه پلاستیکی از کنار ماشین گذشت.درون کیسه اش قلیان و مخلفاتش نمایان بود.معلوم بود که پسر ماهل از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در همان مغازه تاریک و بدون پنجره معامله میکند.من خدا خدا میکردم که زودتر راننده بیاید و از دیدن آن مناظر راحت شوم.او که آمد گفت"اینجا قلب بازار روستا است.یک نوستالژی "در دل گفتم"تو رانندگی ات را بکن نمی خواهد در این آشفته بازار دم از نوستالژی بزنی."در ادامه حرفهایش گفت"وقتی کوچکتر بودی به این مغازه ها نیامده ای؟"گفتم"مگر دخترهای آن زمان به جز مدرسه و خانه فامیلهایی که مادرشان تایید میکرده می توانستند به جاهای دیگر و مغازه های دور و نزدیک بروند؟فقط پسرها آزادی های اینچنینی داشته اند و دارند.پسرها می توانسته اند با دوچرخه تا اینجا بیایند نه دخترها"تلخی ته حرفم را که حس کرد دیگر حرفی نزد.من هم سکوت کردم.فقط میخاستم از آن محیط دور و دورتر شوم.همان حس درونی میگفت"خب فقر و تنگدستی همین است که می بینی!"ولی من گفتم"ماهل می تواند به جای انداختن آشغالها در کوچه ای که خودش در آن رفت و آمد است آنها را جمع آوری و به پسرش بدهد تا در یکی از سطلهای زباله شهرداری که چند کوچه آنطرفتر است بیندازد یا می تواند آنها را گوشه ای خلوت تر بسوزاند.آن زنک هم می تواند به جای خرید قلیان و گراکو و تنباکو لباس چرکین فرزندش را بشوید"بعد هم گفتم"خدا را شکر که محله ی ما تمیز است و هنوز به لجن کشیده نشده است.حس درونم تا رسیدن به مقصد اراجیف بلکه هم حقیقت تلخ زندگی تحویلم داد. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : منظره, نویسنده : espantano بازدید : 159 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:35