نخلها

ساخت وبلاگ
اصرار پشت اصرار و او بالاخره راضی شده بود که مرا به نخلستان انسوی روستا ببرد.می خواستم باغ کوچکی را که در کودکی همراه او و پدر می رفتم دوباره ببینم.گفت"نخلستان روستا جای اوباش و معتادان شده .ان باغ و نهرهای دیروز نیست."گفتم"من که طلا و جواهری ندارم که برای معتادان جلب توجه کند.بهانه الکی نیار"و در دل گفتم"ای ابله اندام زنان بیش از جواهرات مایه ترس و دلهره است."گفت"باشد فردا می رویم"فردا که امد من حی و حاضر بودم تا جايي با ماشين رفتيم و بعد پیاده شدیم.درست جایی که اب از زمین بیرون می زد.چند افغانی با سیگارهای پر از چرس دور هم نشسته بودند.گفت"افغانها هم پیشرفت کرده اند.بنگی و سیگاری شده اند."یک لحظه از انها ترسیدم و گامهایم شل شد و بعد بی خیال شدم .بافاصله از کنارشان گذشتیم.از چند جویبار خشک که گذشتیم به باغ رسیدیم.اثری از نخلهایش نبود و زمینش را گندم و یونجه کاشته بودند.درونش چادری علم بود و صاحبی برای خود پیدا کرده بود.چند مرد کنار چادر دور هم نشسته بودند.گفتم"برو بپرس که داخل زمین ما چه می کنند?"گفت"روزی دیگر با چند مرد می ایم و می پرسم.الان سوال و جواب با انها فایده ای ندارد."از کنار باغ خاطرات کودکی گذر کردیم.باغی که ظاهرا دیگر متعلق به ما نبود و صاحبانی جدید پیدا کرده بود.جلوتر که رفتیم به زمینهایی رسیدیم که صاحبانشان به خاک زمین هم رحم نکرده و ان را فروخته بودند.گودالهای بزرگی که خاک برداری شده بودند.اثری از نخلهایشان نبود.نخلستان زود به اخر رسیده بود.راه بازگشت در پیش گرفتیم و دوباره کنار باغ گندم توقف کردیم.از دور جوی ابی را که روزی با پدر کنارش نشسته بودیم نظاره كردیم.در دل می دانستم که اگر من همراهش نبودم جلوتر می رفت و بازخواستشان می کرد اما من مانع بزرگ رفتنش بودم.از دور تکه و پاره های باغ را برایم تشریح کرد و گذر کردیم.دوباره به پاتوق افغانها رسیدیم.هنوز با سماجت سرچشمه اب را چسبیده بودند و بساط چرس و سیگارشان پهن بود.سوار ماشین شدیم و راه پس پیش گرفتیم.به خانه پدری که رسیدیم هنوز نماز عصر روا بود.روی حصیر ابخورده داخل حیاط به نماز ایستادم و بعد از نماز همانجا نشستم.او رفت تا به خرگوش و گوسفندهایش سر بزند.من همانجا روی حصیر میخکوب شده بودم.نای برخاستن نداشتم.تا مغرب به نقطه ای خیره بودم.بعد از نماز مغرب گفت"چه عجب که بالای تپه ی حیاط پشتی  نرفتی!?"خندیدم و گفتم"الان می روم"بالای تپه که رسیدم وقتی به افق خیره شدم.تمام غصه ها از دلم رفته بود.به خانه که برگشتم دوباره اغاز تکرار و زندان بود.دیری نگذشت که دیگری امد.با اب و تاب گفتم"امروز با فلانی به نخلستان روستا رفتیم.مکثي كرد و با صدای بلند گفت"چی?"در جوابش سکوت کردم.در ادامه گفت"نخلستان حلوا خیرات میکردند?"گفتم"نه "و باز سکوت کردم.

 

 

 

 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 148 تاريخ : چهارشنبه 11 ارديبهشت 1398 ساعت: 21:54