کپی

ساخت وبلاگ

بعد از مادر نمی دانم چندمین نفر بود که مرا با ایده ال ذهنش مقایسه میکرد.گفت"چرا تو شبیه فلانی نیستی?"من که در خود هیچ نقصانی نمی دیدم و از خود متشکر بودم گفتم"چون من دختر پدر و مادرم هستم و فلانی دختر پدر و مادرش است.من در یک خانواده ای متفاوت از خانواده او بزرگ شده ام"و بعد سکوت بین ما حکمفرما شد.بعد در دل گفتم"یعنی او نمی داند که ادمها با هم متفاوتند و نمی شود شبیه هم باشند"چند روز پیش یک نفر دیگر باز همین سوال را اما خصمانه تر پرسیده بود.او دیگر پا را فراتر نهاده و با فلانی های بیشتری مقایسه ام کرده بود تا زودتر بر زمینم بزند.چرا شبیه فلان خانم دکتر و مهندس نیستی?خواسته بودم که بگویم نیستم که نیستم به تو چه اما شرط نزاکت را رعایت کرده و در جوابش گفته بودم"من شبیه خودم هستم و هیچوقت دوست نداشته ام جای دیگری و شبیه دیگری باشم."گفته بود هر انچه دچارش هستی ناشی از غرور و حسادت خفته درون است"نمی دانم در جوابش چه گفته بودم اما حرفش نتوانسته بودم تکانم بدهد تا در دل ارزو کنم که خانم دکتر شوم.به من بودن خود اکتفا کرده بودم.از دیروز است که کتابی را می خوانم که می گوید جملگی ما شویم.هر چه بیشتر میخوانم ضعف چشمم بیشتر و دید ذهنم کندتر و دور و دورتر می شوم

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 151 تاريخ : چهارشنبه 13 شهريور 1398 ساعت: 13:56