گمشده

ساخت وبلاگ

نمی دانم چه چیز وادارم کرده بود اما بعد از مدتها تیپ با کلاسی برا خودم ساخته و به جشن تولدی رفته بودم.در مجلس مثل گوسفندی که راه گم کرده بودم.سنگینی نگاه دو تا از زنها را به خوبی روی خودم حس میکردم.از دیرباز در مورد چشم زخم داستانها شنیده بودم و سعی داشتم بی خیال افسانه ها و توهم ها باشم و سرم را به چیزی غیر از انچه ذهنم ساخت و پرداخت می کند بپردازم اما نشد که جلوی گزاف ذهنم را بگیرم.پذیرایی که تمام شد همراه خیلی که امده بودم به سوی خانه روان شدم.سر تب و استخوان درد به خانه برگشتم.چشم زخم ادمها همیشه توهم ذهن ادمها نیست.بارها در واقعیت برایم نمود پیدا کرده است.به لطف دوا و دکتر و اسپند دور بیماری به سر امد.امروز دوباره به تولدی دعوت بودم.خواستم لباس و چادر همان روز را بپوشم اما پشیمان شدم.ساده پوشیدم.انقدر چشمم ترسیده بود که یک ارایش ساده هم نکردم.در تولد دوری که رفته بودم.ده تا از شاگردانم را شناختم.همگی ازدواج کرده بودند و قد ونیم قد بچه اورده بودند.برخی از معلمشان خجل بودند.برخی متشکر و برخی خود را به راه ندیدن زده بودند.جالب انجا بود که دخترها را می شناختم و مادرهایشان را نمی شناختم.از مجلس که بیرون امدم باز ذهنم درگیر بود.مرگها چند سال مرا در خانه حبس کرده بود?چند سال گذشته بود که عروس شدن و مادر شدن شاگردانم از چشمم دور مانده بود?با خود زیاد کلنجار نرفتم.یک نفر گفته بود"تریپ معلمی ات چندان جالب نیست.میان خیل گم شده ای."اما برق چشم تعداد اندک شاگردانم و لبخندهای پهن شان میگفت که معلمها پیر می شوند اما گم نمی شوند

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 146 تاريخ : چهارشنبه 13 شهريور 1398 ساعت: 13:56