شب گذشته و به سحر رسیده ام.حس گنگ مرگ حکمفرماست.طوطی وار به رکوع و سجود می روم و از نماز چیزی نمی فهمم.از غلتک نقد رد شده ام و حواسم پرت له شدنم است.بزرگان گفته اند که من مرده ام یا کرموار زندگی می کنم.برای زنده شدن باید که پروانه شوم.نقدشان را نمی پذیرم و بابت نپذیرفتنم طرد میشوم.جای مخوفش انجاست که از ان نقد و تنبیه عبرت نمی گیرم و همچنان به این دل مردگی و پیله درونم دل بسته ام و نمی خواهم تکانی به خود و ایمانم بدهم.
اسپنتان...برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 152