مهمان

ساخت وبلاگ

خسته از مدرسه می ایم و تازه اغاز کار خانه است.اشپزخانه اشفته است.ان را سامان می دهم در حالیکه از سرما به خود میلرزم.تا بوده پاییز و زمستان مطبخ سرد و یخ است.شعله ابی گاز وقتی می سوزد فقط ته غذاها را می سوزاند.هنری در گرم کردن اشپزخانه ندارد.شیفت دوم کاری که به سر می رسد.زنگ خانه به صدا در می اید.به سراغ دوربین می روم در حالیکه می دانم در به روی مهمان باز نمی کنم چه حبیب خدا باشد و چه بنده خدا.دخترکی پلاستیک به دست به انتظار باز شدن در ايستاده است.هفته قبل سبزیی کوهی برایم اورده بود.ان را خریده بودم و هنوز در یخچال است.دست به ان نزده ام.فقط برای دلخوشی دخترک ان را خریدم.بار دیگر زنگ در را می فشارد.این بار چهره دو زن دیگر هم پشت دوربین نمایان می شود.در به رویشان باز نمی کنم.از تنهایی ام در خانه و جمع سه نفره و غریبشان می ترسم.پیش ترها وقتی مادر بیمار نبود.دوربین تعطیل بود.در را به روی همگان باز میکردم.مادر صلابت خاص خود را داشت که من پشت ابهتش پنهان بودم و امنیت داشتم.با بیماری اش امنیت هم از خانه رخت بربسته است.دخترک ناامید یک بار دیگر زنگ را می زند.اهمیتی نمی دهم.تجربه یادم داده که باید در این نقطه مرزی از مرد و زن ترسید و در حصار خانه پنهان شد.زنها راه خیابان در پیش می گیرند.من جانماز پهن میکنم و به نماز می ایستم.نماز را انقدر تند میخوانم که خود هم سر در نمی برم که چه خوانده ام و بعد اسوده میخوابم.گویی خواب موت است و بیدارباشی در کار نیست.از ملکموت دلم می گیرد.دوستی فرزند میگوید "او هنوز کوچک است و نیاز به مادر دارد."دیگر گزاف فکر را نمی شنوم و خوابم میبرد.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 140 تاريخ : پنجشنبه 23 آبان 1398 ساعت: 3:21