پف چشمان سیه

ساخت وبلاگ

با چشم های پف کرده از خواب بیدار شدم.وقتی خود را در اینه دیدم نگران شدم"حالا چطور با این چشمها به مدرسه بروم?"با خود گفتم"خاک بر ان مخ زنانه ات نشود با این اشکهای دم مشکت!حالا بیا و درستش کن."یک تابستان نگریسته بودم.نمی دانم اثر تابستان بود یا قرص تیروییدی که به زور دکتر می خوردم اما حس سنگیت را خوب تقویت کرده بود.انگار هیچ چیز برایم مهم نباشد بی خیال و رها بودم.پاییز که امد حس بی خیالی و سنگ شدگی هم پر کشید.فشار مدرسه خودم و فشار مدرسه پسرم و رها کردن خانه به حال خود خواب سنگینم را پرانده بود.دیشب تا پاسی از شب و مفت روی جانماز اشک ریخته بودم و چشمان پف کرده ماحصلش بود.صورتم را که شستم تا جایی که شغل انبیا اجازه داد ارایش کردم که چشمم کمتر در دید باشد.صبحانه نخورده مسیر خانه تا مدرسه را پیاده گز کردم.ماشین را کسی به امانت برده بود.از در که وارد شدم تمام نفرتهای عالم در دلم ریخت با خود گفتم"کی حالم خوب می شود و با عشقی درونی گام به این محوطه می نهم?"درگیر افکار خودم بودم که خود را در سالن باریک مدرسه یافتم.مثل تونل مي ماند.تونلی که انتهایش را بسته اند و ره به جایی ندارد الا تاریکی.در ذات خود انتهایش ره به نور داشته ان را مسدود کرده اند.الونکی چوبی ساخته اند و وسایل ازمایشگاه را در ان چپانده اند .من هر روز با بی میلی قفل و زنجیرش را باز می کنم.وسیله ای برمیدارم و دوباره زنجیرش میکنم.گاه بارها زمان را در رفت و امد به ان قفل و زنجیرشده به هدر می دهم و حس خرسندی دخترها را به نگاه مرموزشان هدیه می دهم.الونک ازمایش دقایقی انها را از شر معلمشان رها می سازد.دخترکی بامزه جلوی راهم سبز شد و افکارم را پراند.لبخندی زد و گفت"خانم امروز چه خوشگل شده اید?"ابرویی پراندم که در ادامه گفت"به خدا راست می گویم!"لبخندی تحویلش دادم و تشکر کردم.از او و زبان چربش بابت لبخندی که سرصبح تحویلم داده بود متشکر بودم.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 169 تاريخ : پنجشنبه 23 آبان 1398 ساعت: 3:21