سياهی لشکر

ساخت وبلاگ

دست و پا میزدم که جزیی از سیاه لشکر باشم و این نفرتم را از رفتن به جلسه بیشتر و بیشتر میکرد.دو دانش اموز اویزانم بودند.مدیر اصرار داشت که بروم و من ناچار بر خلاف میلم پذیرفته بودم.برای مقدمه و ابزار وجود درس و کلاس را رها کردم تاکسی گرفتم و به مرکز پژوهش رفتم.ادرس را درست رفته بودم اما تابلویش را کنده بودند.درهایش بسته بود.مانده بودم از تاکسی پیاده شوم یا راه امده را برگردم.راننده تاکسی با ان موی سیاه و پریشانش منتظر تصميم من بود.كرايه اش را حساب كردم و پیاده شدم.به لطف مخابرات و اینترنت شماره مسؤولش را پیدا کردم و در خیابان و پشت در بسته به انتظار نشستم.ماشين ها و ادمها در رفت و امد بودند و در رسيدن به مقصدشان من كوچکترین اهمیتی نداشتم اما برایم سخت امده بود.وجدان هزار بار پرسید که خانم معلم وقت کلاس و مدرسه تو اینجا چکار می کنی به خاطر دو نفر چند نفر را رها کرده ای?جوابی برایش نداشتم.مسئول که امد لبخند روی لبم امد.حداقل از نگاه پرسشگر رهگذران و سوال مکرر وجدان رها شده بودم.مقدمه ای را که باید میچیدم ساختم.کاری که در چند دقیقه انجام شد و میشد همان صبح انجام داد.دوباره راه مدرسه را در پیش گرفتم.وقتی به مدرسه برگشتم دانش اموزانی که فکر میکردند نیست و نابود شده ام لبهایشان اویزان شد.من سر کلاس درسشان حی و حاضر بودم.هر چه اصرار کردند که امتحان نگیرم قبول نکردم.دنیا برای من سخت گرفته بود که به قولی پخته ام کند.من نپخته کباب شده بودم.حالا نوبت شاگردان بود که امتحان پختگی پس بدهند یا درس می اموختند یا مثل معلمشان جزغاله ميشدند.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 23 آبان 1398 ساعت: 3:21