سکوت

ساخت وبلاگ

ننوشتن و گم کردن این صفحه اوایل سخت بود و بعد سهل و فراموش شد.بنی ادم زود به قفس عادت می کند.امروز دفتر مدرسه پر از والدین و معلمین بود.من و دوستم مثل افسرده ها و پیرزنهای عهد عتیق به هم زل زده بودیم.با وجود شلوغی محیط بینمان سکوت مطلق حاکم بود.دردی مشترک ازارمان میداد.به نظر می رسید معلمان جدیدالورود مدرسه را به یغما برده اند و دیگر خانه دومی در کار نیست.چاره فقط در گریز از دفتر و پناه گرفتن در کلاسهای شلوغ و شمردن روزهای هفته بود.وقتی ادمها چرتکه زمان دستشان بگیرند ساعتها می ایستند و عقربه ها عقبگرد می کنند.در مسیر گریز و عبورمان معلم پرورشی گفت"فردا برنامه صبحانه داریم."منظورش صبحانه واقعی و نه از نوع ازمونی بود.گفتم"کاش اخر هفته می گذاشتید."گفت"اخر هفته شما دو نفر نیستید."در دل گفتم"نه اینکه ما دو نفر چقدر مشتاق برنامه های مدرسه هستیم."و عبور کردم.حوصله چانه زدن نداشتم.راه تونل تاریکی را در پیش گرفتم.انسوی تاریکی ها شلوغترین کلاس درس منتظر ورودم بود.از اول سال دو دور برایشان منبر رفته بودم.پند و نصیحت برای نوجوانی که درگیر بالا و پایین هورمونها و بلوغ است مصداق اب در هاون کوبیدن است.من از صدای گوشخراش هاون فلزی موعظه هایم ازرده شده بودم اما به وقت خشم خروش کرده بودم .حتی به این فکر نکرده بودم که در ان اوج سخنوری سکته کنم و روی دستم بمانم.وارد کلاس شدم.پندهایم بر باد نرفته بود.کلاس ول و رها نبود.دانش اموزان حداقل سرجایشان نشسته بودند و لازم نبود از گوشه و کنار جمعشان کنی.تجربه ام میگفت دور بعدی انها همان ادم سابق می شوند.فقط برایشان تدریس کردم حتی حاضر نشدم قدردان سکوت الوده به پچ پچشان شوم

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 164 تاريخ : شنبه 9 آذر 1398 ساعت: 18:04