مرگ

ساخت وبلاگ

مرد همسایه به رحمت خدا رفته است.ابتدا از مرگش متاسف شدم و هر چه جلو رفتم بیشتر به این نتیجه رسیدم که مرگ حق است و تمام.در سالهای دور که من به اجبار مدیر مدرسه بودم.بیشتر وقتها مسیر خانه تا مدرسه را پیاده گز میکردم.مغازه او همیشه باز بود و بخش اعظم  پیاده رو در تصاحبش بود.از همان دور که پیدایم میشد چشم به من می دوخت تا زمانی که وارد مدرسه میشدم و از دسترس نگاهش در امان میشدم.از او و نگاه خیره اش نفرت خاصی داشتم.گاه از چشم چرانی اش عاصی میشدم.اینکه سنی از او گذشته بود و مهم تر اینکه مرد بود کلافه ام میکرد.مردها چشم چران هم که باشند در قالب مردانگی شان کسی انها را سرزنش نمی کند.مردمان نهایت می گویند"می خواستی معلم نشوی و در خانه ارام بگیری که در معرض ديد نباشی."وقتی در خانه در مورد ان مرد و زاغ سیاهی که چوب می زد حرف می زدم.برایم گفته بودند"تو خوب باش.بذار او هر چه دلش خواست چشم بچراند"از جواب مضحكشان خنده ام میگرفت.خوب یا بد بودن من چه ربطی به نگاه بی ربط دیگری داشت وقتی برای رسیدن به مدرسه مسیری جز همان خیابان نبود.یادم نمی اید چقدر حرص خورده بودم و چقدر کلافه شده بودم.فقط یادم می اید که روزگار چرخ خورد و مدرسه جابه جا شد.مسیر من برعکس شد و از شر نگاه مرد مرده خلاص شدم.بعدها هر بار که گذرم به ان خیابان می افتاد از اینکه مغازه ان مرد بسته است احساس رضايت میکردم.گذر زمان چیزی از حس نفرتم کم نمیکرد .امروز خاله زنگ زده و می خواهد فردا مرا به پرسه مردی ببرد که وفات کرده است.دلم نمی خواهد که بروم اما زنها با هر ترفندی که شده مرا به پرسه خواهند برد که رسم همسایگی به جا اورم و برای درگذشتگان فاتحه بخوانم.بارها و بارها به انها گفته ام که نمی ایم.فوقش وقتی مردم کسی به پرسه ام نمی اید و خلاص اما انها گویی هیچ حرف و سخنی را درک نکنند بارها مرا به مجلس ختم و عروسی برده اند که به مردمان اعلام کنند که وجود خارجی دارم و زنده ام.در حالیکه خود میدانم از اجتماعی که ادابش را نیاموخته ام گریزانم.ادمی که سالها سر در درس و کتاب داشته به راحتی نمی تواند جزیی از سیاهی لشکر باشد.شوهرم می گوید"مگر تو تافته جدا بافته هستی?"نمی دانم در جوابش چه بگویم?

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 140 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:43