امتحان

ساخت وبلاگ

پرنده پر نمی زد.حتی خبری از گازوییل کش ها و مردان گونی به دستی که قوطی و پلاستیک جمع می کنند نبود.سردی سحرهای پاییزی مردمان را اسیر حصار خانه ها کرده بود.از اینکه در ان هوای سرد شوهرم را وادار کرده بودم که مرا به دانشگاه پیام نور زاهدان برساند احساس عذاب وجدان میکردم.می توانستم در خانه بنشینم،قید امتحان ارشد را بزنم و زن زندگی،مادری مهربان و دختری دلسوز باشم اما راه دیگری را برگزیده بودم.لای هیچ کتابی را باز نکرده بودم و فقط با پشتوانه اطلاعات علمی ام می خواستم امتحان بدهم.برنامه ریزی ام برای مطالعه کتابها به هم ریخته بود.مهمانهایی که به خانه مان امده بودند فرصت مطالعه ام را به هدر داده بودند.چند روز اول حرص خورده بودم و بعد از ان ارام شده بودم.مهمانها چنان اسیر نادانی بودند که با وجود انکه می دانستم امتحان دارم اما باز سر زده به خانه مان امده و ساعتها برایم فک زده بودند.مشکلاتشان ساده و زودگذر بود اما چنان ان را برایم بزرگ نشان داده بودند که گویی باری از مشکلات بر دوششان گذاشته اند.از بیماری های ساده و استخوان درد بگیر تا دعوا و ناسازگاری فرزندان کوچکشان.من فقط مستمع خوبی بودم حتی برایشان راه حل هم ارایه نداده بودم.در لابلای سخنرانی های پر از گله و شکایتشان فقط به این اندیشه بودم که چطور در مدت زمان حضورشان مادرم را ارام نگه دارم.گویی این زوال عقل را من به او هدیه داده ام و من باید شرمنده رفتار غیرمعمولش باشم.مثل بیماری که بازجویی های دکترهای متعدد را پاسخ می گوید برای تک تک خاله زنکها از میزان داروها و بیماری مادر سخن میگفتم.نسخه های تجربی شان را به خاطر می سپردم.زنهای بیسواد نام اقسام داروهای اعصاب ،رنگ و شکلشان را از بر بودند و برای هر موردی دارویی تجویز میکردند.داروهایی که بارها ان را روی خودشان امتحان کرده بودند.از دیازپام تا مسکن های قوی که برای رفع درد پایشان خورده بودند.باری درس نخوانده راهی حوزه ی امتحان شدم.نماز صبح که شد قسمتی از مسیر را طی کرده بودیم.من از ماشین پیاده نشدم.نماز صبح را پیش از اذان صبح در خانه خوانده بودم.شوهرم گفت"قبول نیست"گفتم"قبول هم که نباشد با این گلو درد و در این هوای سرد از ماشین پیاده نمی شوم و دوباره از نو نمی خوانم."نگاه سرزنشگرش هم کاری از پیش نبرد.من برای او و مادرش و بسیاری دیگر اوج کفر و ناسپاسی بودم اما هر بار که به بن بست زندگی می رسیدند و دعایشان به در بسته میخورد به سراغ من می امدند.نمی دانم چرا می پنداشتند که با وجود کفران نعمتم دعایم زودتر از انها مستجاب می شود.از دوگانگی رفتار و گفتارشان همیشه در عجب بودم.از مرزبانها که گذر کردیم.گازوییل کشها کم کم ظاهر شدند.چنان با سرعت می تاختند که گویی با زمان مسابقه دارند.چوپانها با گله های گوسفندشان در میان بوته های خار در هم می لولیدند.گویی تكنولوژي برایشان متوقف شده و در عصری دیگر پا به عرصه گذاشته اند و دیگر هیچ خبری نبود الا عقربه های زمان،حتی ضبط ماشين هم از كار افتاده بود تا سكوت صبحگاهی را بشکند.در ان دل صبح حوصله هیچ حرف و حدیثي نداشتم.فقط حس عذاب وجدان و سرزنش بود که همراهی ام میکرد.از اینکه موجودی ضعیف و شکننده هستم و باید تا زاهدان مردی همراهی ام کند احساس حقارت میکردم.می توانستم عصر با اتوبوس به زاهدان بروم.شب را همانجا بمانم و صبح سر جلسه امتحان بروم اما مثل ترسوها از تنهایی شبهای تاریک ترسیده و تنها نرفته بودم.خورشید که کامل طلوع کرد و اسمان روشن شد عذاب وجدان هم فروکش کرد.با وجود استرس دیررسیدن سر وقت به حوزه امتحانی رسیدم.دیدن مردان و زنان بسیاری که سن و سالشان از من بزرگتر نشانشان میداد حس امیدواری ام را تقویت کرد.اینکه فقط من دیوانه نیستم که در این سن و سال فیلم یاد هند کرده خرسندم کرد.سر جلسه امتحان مغزم فقط سه کتاب را کشید.اخری را تعطیل بودم.شاید هم در نتیجه برعکس باشد.امتحان که به اخر رسید من هم رها شده بودم.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 168 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:43