ارامش

ساخت وبلاگ

غم بار دیگر وجودم را درنوردیده بود.مثل رقص طناب حصيري در دستان پیرمرد حصیرباف انسوی خیابان در پیچ و تاب بودم.هیچکس نبود که به فریاد دلم برسد.راه ارامستان را در پیش گرفتم.هر وقت به بن بست زندگی می رسیدم راه قبرستان را در پیش میگرفتم.قبرستان زمانی حومه روستا بوده و حال مرکز شهر شده.خانه ها و مغازه ها احاطه اش کرده اند.یک ماه به مزار پدر سر نزده بودم.هوا که سرد شده بود من هم یخ زده در کنج خانه کز کرده و دیگر به ارامستان نرفته بودم.ملای مسجد از دور اذان عصر میگفت.من کنار کوه ارامشی که پدر هدیه داده بود ارام گرفته بودم.فاتحه که خواندم برای پدر شرح داستان گفتم.گویی زنده است و در سکوت حرفم را می شنود.هنوز حرفم به اخر نرسیده بود که رمز صحت را یافته بودم.پدر سالها پیش برایم درس گفته بود و من تازه یادم افتاده بود که چگونه می توان ان را به کار گرفت.حرفها که به اخر رسید راه خانه پدری را در پیش گرفتم.سرم گیج میرفت.نمی دانم حس و هوای قبرستان بود یا فشار دردی که بر قلبم فرود امده بود.هر چه بود سرچرخه گرفته بودم.از قبرستان تا خانه پدری راه زیادی نبود.پرشتاب به سوی خانه شتافته و در مسیر سرگیجه را از یاد برده بودم.وقتی وارد اتاق پدر شدم.بوی همان عطر همیشگی پخش بود.چراغ نفتی را روشن کردم.جانماز پهن کردم و شروع به نماز خواندن کردم.دیرزمانی بود که با چنین ایمانی نماز نخوانده بودم.گویی کنار کعبه به نماز ایستاده ام و به جایی بالاتر از زمین زیرپایم وصل شده ام.نماز که به اخر رسید شرحه شرحه شده بودم

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 175 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:43