تفریح

ساخت وبلاگ

گرانی بنزین و صفهای طویلش میل به پرسه زدن در جاده ی مرزی را کم نکرده است.جاده ای که انتهایش سیمهای خاردار و اخر خط است.من هیچوقت تا پایان ره را نرفته ام.مرزی که برای من ترسیم کرده اند تا کارگاه سفالگری کلپورگان است مرزی که با صفهای طویل بنزین و روزهای کوتاه پاییز کم و کمتر شده است.کنار جاده دستفروشان بنزین با دماغهای یخزده و شالهای درازی که دور خود پیچیده اند خبر از فقر و نداری می دهند.انهایی که غنی ترند با مشکهای گازوییلی که بر دوش ماشینهای دوهزار گذاشته اند مانند تندر از کنارت رد می شوند بی انکه به شتاب خود برای زندگی بیندیشند و دیگر هیچ خبری از تكنولوژي نیست الا صدای موتور ماشینی که مثل اسب رهوار راه جاده را در پیش گرفته که تو را به مقصد برساند.از دست اندازهای جاده که گذر کردیم.کنار همان کوه همیشگی اطراق کردیم.کوه ها گویی هر لحظه و هر ساعت از زمان  به انتظار حضورمان نشسته بودند.مقتدر دنیا و عبور ادمهایش را به تماشا نشسته بودند زیبایی خاص خود را داشتند. دیوها رشته هایش را بهم سفته و طنابهای نامریی زمان را از دلشان عبور داده بودند.ادمها پای استواری سردشان اتش و منقل برپا ساخته و جشن بی خیالی گرفته بودند.باد که تندتر می وزید شکوه کوه و پناه صخره ای ان بیشتر هویدا میشد.من از پیمودن راه و دلتنگی غروب به ستوه امده بودم.خسته و درمانده گوشه ای کز کرده و به غروب طلایی نور چشم دوخته بودم.گویی هزاران سال است که متعلق به همان زمان و مکانم و ره به جایی دیگر ندارم.اخرین اشعه خورشید که پنهان شد تاریکی فزونی یافت و شلاق سرما محکمتر فرود امد.انقدر که وادارم کرد که از طبیعت دل بکنم و بار دیگر به قصر هاویشام برگردم.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 152 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:43