غربت

ساخت وبلاگ

بعد از ماهی راه خانه قدیمی را در پیش گرفتم.می خواستم از عالم و ادم رها باشم.اخرین بار که انجا رفته بودم پریود بودم.درد کمر و سرمای هوا درهم امیخته و حس نگونبختی را تقویت کرده بود.من به بالشت گلگلی و رنگ رفته ای که روزگاری مادر درست کرده بود تکیه زده و با وجود درد درونم به روی نوه ها و عروسهای مادر لبخند زده بودم و هر لحظه ارزو كرده بودم که دورهمی به اخر برسد و به خانه خودم برگردم.در دورهمی های گذشته بیشتر کارها را خودم سامان داده بودم اما این بار توان هیچ کاری را نداشتم.انگار به همان بالش گلگلی چسبیده باشم تکان خوردنم سخت شده بود.عاقبت نتوانسته بودم تحمل کنم و زودتر از دیگران راهی خانه شده بودم و بعد از ان دیگر برنگشته بودم. وقتی وارد خانه قدیمی شدم حس کردم که زمین و زمان از دیدنم به وجد امده و خانه ماهی به انتظارم نشسته که کی از ره میرسم .در اتاقها را یک به یک باز کردم و پرده ها را کنار زدم به اتاق پدر که رسیدم یخ کردم و خشکم زد.خاطراتی که هجوم اورده بودند بر زمین میخکوبم کرده بود.مدت زمانی به حال خود بودم و بعد چشمم به گردو خاک یک ماهه ای افتاد که روی طاقچه نشسته بود.همه جا را در چشم به هم زدنی تمیز کردم.یادم رفته بود که کارهای خانه خودم را رها کرده ام و به خانه پدری پناه برده ام که دمی بیاسایم.خانه که تمیز شد.باغچه ها که ابیاری شد دیگر هوا تاریک شده بود.چای را روی چراغ نفتی دم کردم.اتاق که گرم شد دیگر نمی خواستم به خانه خودم برگردم اما فرمان به رفتن و نماندن بود

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 146 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:43