زمهرير

ساخت وبلاگ

سالهاست که از زمستان متنفرم.بااینکه بزرگان در مورد حسن تغییرات فصل و ماه فلسفه ها برایم بافته اند اما نمی توانم زمستان را دوست داشته باشم.امروز هوا انقدرها هم سرد نبود اما من مانتو،پالتو،مقنعه و چادر را روی هم پوشیده بودم.خفگی اولین احساسی بود که سراغم امده بود.به دفتر مدرسه که رسیدم از شر چادر رها شدم.فقط بارم سبک تر شده بود.نفس هنوز در تنگنا بود.طبق معمول مراقب چهار چشم امتحان بودم.خدا و فرشته ها فقط در دوران تحصیل ما ناظر اعمالمان بودند.از جایی به بعد نسلها رها شدند.برای دخترها گفته بودم که تقلب مثل دزدی است و دخترها هرهر خندیده بودند.انگار برایشان جوک گفته باشم.تا چشم مراقب را دور می دیدند سریع از روی هم فتو می زدند.تعدادی از انها در کارشان خبره بودند و نیاز بود که بابت مهارتشان در تقلب مدال بگیرند.با وجود انکه اولین روز کاری هفته بود.حوصله نگهبانی نداشتم.وزن اضافه پالتو و سرمای صبحگاهی حوصله ام را سر برده بود و در دل غر میزدم.عقل باز مقیاس دست گرفته،سبک و سنگین میکرد."چرا سرصبح به جای انکه در خانه گرم و راحت باشم در این تونل باریک مراقب راست و خطای دختران مردم هستم?"سوالی که هیچ وقت و زمانی ره به جواب واقعی نبرده و همیشه سرگردان رها شده است"دخترکی شیطان روی صندلی اش ارام و قرار نداشت.از ریاضي متنفر بود و مجبور بود برای معلم مساله حل کند،فرض و حكم بتراشد.گفتم"سوالات اسان را جواب بده و از خیر بقیه اش درگذر."مشکل انجا بود که سخت و اسانش را بلد نبود.دیگری گوشش درد میکرد و انکه اخر نشسته بود با خودکارش بازی میکرد.پنبه ای را موقتا در گوش دردناک دخترک فرو کردم و او را کنار چراغ نشاندم.سوالات را دور از چشم معلم مربوطه برای دخترها به زبان ساده شرح دادم و خودم بی خیال روی صندلی نشستم.وقتی راه حل مساله ها را بلد نباشی نمی توان از روی همدیگر کپی زد.همه خط خطی تحویل می دهند و به امید معجزه ی ارفاق معلم برگه سیاه می کنند.امتحان و مدرسه که به اخر رسید.من دوباره به خانه هاویشام برگشت خوردم و از شر لباسهای وزین زمستانی تا صبحی دیگر رهایی یافتم

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 163 تاريخ : چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت: 22:31