انشا

ساخت وبلاگ

دخترها امتحان انشا داشتند.من مراقب امتحانی بودم و به جان کندن انها برای افرینش اثر چشم دوخته بودم.نوشتنشان بیش از یک ساعت طول کشیده بود.انگار جوهر قلمشان خشک شده باشد.صفحه زیردستشان همچنان سفید بود.موضوعات انشا را بررسي كردم.انقدرها سخت نبود كه نتوان چیزی درباره اش نوشت.من به جای انها خسته شده بودم.شیطان درونم میگفت برایشان بگویم و انها بنویسند و بعد همگی از بن بست امتحان رها شویم.عاقبت صدای معلم انشا که نزدیک شدن پایان امتحان را گوشزد میکرد انها را به خود اورد.خودکارها بر صفحات سفید لغزیدن گرفت و افرینش اغاز شد به جز دختری که همچنان به رو به رو خیره بود و بلد نبود که راست و دروغ به هم ببافد و تحویل صفحه کاغذ دهد.دخترک تا پایان وقت به جز موضوع انشا و یکی دو جمله دیگر چیزی بر صفحه کاغذ ننوشت.انگار به عمرش انشا ننوشته بود.مادر ان دختر همسن و سال من بود.سالها قبل وقتی من با برادرم روی پشت بامها پرسه می زدم و کبوترها را پرواز می دادم برای او حجله عروسی ساخته بودند.دختر کپی مادرش بود فقط حجله ای کم داشت که او را از نوشتن برهاند.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 154 تاريخ : چهارشنبه 18 دی 1398 ساعت: 22:31