پاسبان

ساخت وبلاگ

با کابوس مرگ از خواب برخاسته بودم.با آنکه حقیقت مردن را دریافته ام اما تا پاسی از روز فکرم درگیر بود.بعد از آن زنگ زدنهای شیطنت آمیز پسران کوچک همسایه روی مخ بود.گویی کرونا فقط به خانه ما رسوخ کرده بود آن بیرون هیچ خبری نبود الا تفریح کودکانی که با تعطیلی مدارس زنگ در خانه یکی از سرگرمی هایشان شده بود.در به رویشان باز نکردم صدای خنده و گامهای تندشان به وقت فرار به وضوح شنیده میشد.آنها فرار کردند و خانه دوباره در سکوت فرو رفت.از آن روزها بود که نمیشد قرنطینه را تاب آورد.بعد از نماز عصر راه تکراری کوه را در پیش گرفتیم.بر بلندای کوه و پهنه ی نخلستان خبری از کرونا نبود بلکه اعتراف به بزرگی خدا و ایمان به او بود.در آنسوی دشت دختر و پسری کوچک به پاسبانی گوسفندان نشسته و سعی در مهار رمه داشتند.دمپایی های ابی و رنگ رفته شان از دور هم جلب توجه میکرد.نزدیکتر رفتم .در نگاهشان آرامشی موج میزد که من آن را به تلاطم در آورده بودم.دلم میخواست با دخترک حرف بزنم اما کرونا وادار به سکوت و حفظ فاصله ام کرد.به نظر می آمد که من کرونا را از دل تمدن شهری بار زده و می خواستم در دل رمه و صاحبان کوچکش خالی کنم.از آنها فاصله گرفته و دور شدم که شر نرسانم.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 183 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 20:18