کرونا۲

ساخت وبلاگ

نمی دانم چندمین روز از قرنطینه است.حساب و کتاب از دستم خارج شده است.اسم قرنطینه که می آید لبخندی تلخ گوشه لبم می نشیند.فقط من به طرزی مضحک خود را پشت حصارها پنهان کرده ام.دیگران بی خیال هستند.آنها ایلی به کوه رفته و پس از تفریح سر از خانه ما در آورده بودند.با آنکه تعداد کمی به خانه ما آمده بودند اما این چیزی از اهمیت مساله کم نمی کرد.وقتی با آنها احوالپرسی میکردم مثل آن بود که با نماینده همه آنهایی که دیده اند،احوالپرسی کرده و ویروس تحویل گرفته ام.به خصوص که پسران دانشجویشان تازه از خوابگاه و شهری دیگر برای کوهپیمایی همراهشان رفته بودند.با ترس و لرز از آنها پذیرایی نکردم.به هر حال وقتی در به رویشان باز کرده بودم پی همه چیز را به تن مالیده بودم.آنها که رفتند فقط دستها را شستم و بی خیال نشستم.نمیشد با آدمهای بی خیال دور و بر با کرونا مبارزه کرد.دیری نگذشت که زمین دهن باز کرد و سر خر در آمد.بیش از شش ماه بود که به خانه ما نیامده بود و درست وقتی که گفته بودند در خانه ها آرام بگیرید او هم سر از خانه ما در آورده بود.لباس کار تنش بود و دستهایش پر از خاک کارگری بود.او را به داخل خانه دعوت کردم . برایم جای پرسش بود که چرا با آن تیپ و قیافه به اینجا آمده.انگار رد نگاه پرسشگرم را دریافته باشد گفت"از اینجا رد میشدم میخواستم احوال خاله را بپرسم"او را به اتاق خاص مادر بردم.ایستاده احوال پرسی کرد.مادر او را نشناخت و او متاسف راه برگشت در پیش گرفت.حتی ننشست تا خستگی تنش را در کند و یک لیوان آب بخورد.او که رفت خورشید غروب کرده و روزی دیگر از زندگی به سر آمده بود.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 165 تاريخ : چهارشنبه 21 اسفند 1398 ساعت: 20:18