قلعه سب

ساخت وبلاگ

معلوم بود بنایی که قلعه را ساخته مهارت خاصی داشته است.مهارتی که هر چه جلوتر میرویم در گذر زمان فراموش تر می شود.صعود به بام قلعه،جایی که پسرها دنیا را به تماشا نشسته بودند،کار سختی می نمود.پله ای وجود نداشت یا اگر وجود داشت از دید ما پنهان بود.باید مثل گربه های چالاک از دیوار بالا می رفتی و بام را فتح می کردی.از آن بالا یک دور دیگر ،کوه های جنوب را نگاه کردم.چقدر از خانه دور شده بودیم.از راه پله باریک و تاریک ،دوباره راه بازگشت را در پیش گرفتیم.من دوباره آخرین نفر بودم.نمی دانم خاصیت زن بودن باعث شده بود که محتاط و لاک پشت وار حرکت کنم یا ترس از بلندی بود.هر چه بود من از مردان جا مانده بودم.وقتی به در خروجی رسیدم و نور به صورتم پاشید ،نفس راحتی کشیدم.سقف اتاقهای دور حیاط نسبت به بلندای قلعه ،کوتاه و دست یافتنی بود.ردیف طویله ها در گوشه حیاط ،حکم استراحتگاه خر همسایه را داشت.زن همسایه چندین بار برایم تعریف کرده بود که پدرش در  دوران جوانی، دور از چشم دولتی ها و از دزد راه ها ،خورجینی از تیله را با الاغ به نگهبانان قلعه رسانده و بعد از استراحت کوتاهی،شبانه با ترس به خانه برگشته است و هر ماه کارش همین بوده است.من هر بار که داستان را می شنیدم به تیله ها فکر می کردم.به اینکه به چه درد صاحب قلعه می خوردند و چرا قاجاق بودند.بعدها فهمیدم که تیله ها ،تیرهای ساچمه ای تفنگداران قلعه بودند و می توانستند قلب سربازان را نشان بروند.نگهبانان تیله ها را تحویل گرفته و پس از پرداخت پول،گرده نانی به او تحویل می داده اند.مشکش را پر از آب کرده و جلوی خرش علف می ریخته اند.بعد در سکوت او را راهی خانه اش میکرده اند.زن هر بار که به اینجای داستان می رسید،آه می کشید.شاید حس ترس و استرس پدرش را وقتی در شب تاریک او را از قلعه بیرون می کردند ،احساس می کرد.مرد قسمت خطرناک مسیر را در دل تاریک شب طی کرده و وقتی به چشمه آب دزد راه می رسیده،استراحت میکرده است.تصور نترسی و شجاعت مردان بلوچ آن دوره و این دوره با هم قابل قیاس نیست.هنوز از فکر تیله ها در نیامده بودم که گروهی از مردان با لباس های سفید بلوچی وارد شدند.مردان آشنا و از فامیل دور بودند.از همان مذکرهای متعصبی که چهره زنانشان را آفتاب و مهتاب ندیده بود.در دل گفتم"چرا از بین این همه آدم،اینها در این مکان و زمان ظاهر شدند."مردان با همراهم احوال پرسی کردند و من از گوشه ای که زیر نگاه تیزبینشان بود،فرار را بر قرار ترجیح دادم.از گوشه چشم مندیل های سفیدشان پیدا بود.حسی درونی می گفت که بروم و از تیررس نگاهشان دور شوم.همه جای دیدنی ها را تماشا کرده بودیم و وقت آن بود که برویم.به هنگام خروج حس پدربزرگ مرحوم همسایه به همراه دلهره و ترسش همراهی ام می کرد.قلعه را با مردان سفیدپوش و برق چشمان کودکان کلیددار تنها گذاشتیم.صدای خنده هایشان وقتی روی سقفهای چوب و کاهگل می دویدند ،به گوش می رسید.

+ نوشته شده در شنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۰ ساعت 3:36 توسط اسپنتان  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 137 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:41