گرده1

ساخت وبلاگ

مقنعه بلند چانه دار با چادر سیاه کش دار پوشیده است.چادرش از تمیزی برق می زند ولی چروک است.رنگ چهره اش کمی از چادر روشن تر است.ماسک نزده است.معلوم است که کرونا برایش تمام شده است.لباسش آبی آسمان با گلهای ریز قرمز است.دعوت می کنم که داخل بیاید.دو دل است.می گوید"همین بیرون روی حصیر می نشینم."اصرار می کنم که داخل بیاید.قبول می کند.وارد هال می شود و نزدیک در می نشیند.نمی گویم که جلوتر بیاید.جایگاه همیشگی اش همین نقطه از زمین است.بعد از احوال پرسی،می گویم"پیاده آمده ای؟"آهسته پاسخ می دهد.نیم سخنش را حدس می زنم تا بشنوم.فقط می فهمم که با پسرش و با موتور آمده است.می گویم"درس می خواند؟"می گوید"کرونا که آمد درس را ول کرد.کار می کند."می گویم"مرز می رود."می گوید"نه!در دکان ساندویچی،شاگرد است و نوشابه تقسیم می کند.هر روز که از مغازه می آید از سختی کارش می نالد ،اما باز هم حاضر نیست که به مدرسه برود و درس بخواند.از ول گشتن بهتر است."می گویم"این آخرین فرزندت است و بقیه ازدواج کرده اند؟"لبخندی می زند و می گوید"بله این آخری است.البته یک دختر و پسرم که ازدواج کرده اند،هنوز در خانه ما زندگی می کنند.توان خرید زمین و ساختن خانه را ندارند.پسر و دامادم هر دو با موتور ،مرز می روند.مرز گاه بسته و گاهی باز است.راهشان طولانی و از دزدراهها است.آن یکی پسرم هم هر کار کردم درس نخواند.اصرار داشت که برایش موتور بخرم که با دوستانش برای گازوئیل کشی به مرز برود.آخر راضی شدم.دو تکه طلائی که از عروسیم مانده بود.فروختم و برایش موتور خریدم.باز خدا را شکر که کار می کند و معتاد نشده است."

+ نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 1:38 توسط اسپنتان  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 148 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:22