چهره ی آشنا

ساخت وبلاگ
آن روز بابت مشکلی که به بن بست رسیده بود.از دست خودم و خدا عصبانی بودم.آنقدر دلخور بودم که از نماز ظهر به خواندن چهار فرض اکتفا کردم.فکر می کردم خدا با این کارم تنبیه می شود.با همان گله و خشم وارد کلاس درس شدم.در دوران تمرین معلمی استادی گفته بود."معلم خوب وقتی وارد کلاس می شود باید!تمام غصه ها،خشم ها و مشکلات را پشت در مدرسه جا بگذارد و بعد وارد محیط مقدس مدرسه شود."اما من خوب نبودم.با گله و خشم وارد کلاس درس شدم.دیدن چهره ی بشاش دخترها حالم را بهتر کرده بود اما حوصله ی شیطنتهایشان را نداشتم.قرار بود از دانش آموزان امتحان بگیرم.کتابها جمع آوری شد.طبق سنت معلم سوال گفت و دانش آموزان یادداشت کردند.بعد همگی شروع به جواب دادن کردند.رقیه دانش آموز زرنگی بود که در دام دختران روشن فکر مدرسه افتاده بود.از مرز کاکائو به سفیدی گچ رسیده بود.موهایش را رنگ کرده بود و هزار ادا و اطوار سر صورتش در آورده بود.خاله زنکهای مدرسه برایم گفته بودند که دوست پسر دارد.بعضی هم گفته بودند که نامزد دارد.با او صحبت کرده بودم.قرار شده بود دوباره همان دختر ساده شود اما تا آن روز نتوانسته بود کاری برای خودش انجام دهد.وقت امتحان که به پایان رسید. دانش آموزان برگه ها را تحویل دادند.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 198 تاريخ : سه شنبه 6 مهر 1395 ساعت: 22:27