رود

ساخت وبلاگ

در مسیر کلپورگان،پیشتر از مقبره سلطان،راهی فرعی رو به جنوب باز می شود ،که آدمها و ماشین سوارها را به"مات کور"مادر رودها می رساند.رود هنوز پر آب است و درختان کوچک گز کنارش نگهبانی می دهند.گویی هشدار می دهند و حریم را برای آدمها معلوم می کنند.شاید هم نگهبان بی سلاح آدمهای خسته هستند.آب رود زلال شده و می توانی بر بستر رود تعداد بچه قورباغه ها را شمارش کنی ،یا سنگهای صاف و براق زیر پایت را تماشا کنی.هر بار که قدم درون آب گذاشتم،هر لحظه انتظار داشتم که زمین زیر پایم خالی شود و درون چاهی فرضی سقوط کنم و غرق شوم.ترس داستانهایی که دوران کودکی ،شنیده ام همراهم است.شاید هم از این حقیقت که جایگاه ابدیم درون قبر و چاله تاریکی ست که قبرکن حفر می کند ، وحشت دارم.باد می وزد،درختان گز تکان می خورند و موجهای آب روی هم می افتند.قبلتر از این، ماهاتون با دیدن درختچه ی کوچک گزی که درون گلدان کاشته بودم،برایم گفته بود،که هرجا درخت گز رشد کند،اجنه هم می آیند و خانه می کنند.بعد برایم از درخت گز انتهای باغ پدریش گفته بود.از موجودی روحانی که هر بار خود را به شکلی در آورده و جلویش ظاهر شده است.از گربه سیاه تا مرغ سفید و پاکوتاهی که گاه در باغ قدم می زده و هر بار که "بسم الله"می گفته گم می شده است.داستانهای ماهاتون و عجائبی که دیده با زبان بلوچی ،شنیدنی و جالب است.گویی ماهاتون از سرزمینی دیگر و زمانی دیگر به اینجا پرتاب و زندانی شده باشد.درختچه درون گلدان را کندم و دور انداختم،نمی خواستم ،میزبان اجنه داستانهای ماهاتون باشم.باد با شدت بیشتری می وزد و در دل تابستان ،یاد پاییز را تداعی می کند.

+ نوشته شده در شنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۱ ساعت 3:33 توسط اسپنتان  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 120 تاريخ : جمعه 11 شهريور 1401 ساعت: 18:36