زاویه

ساخت وبلاگ

در مسیر حرکت رو به آرامستان،وقتی از کنار زباله ها و آشغالهای انبارشده در انتهای کوچه ها عبور می کردیم،حسی ناشناخته و درونی می گفت که "تو دیگر متعلق به این کوچه پس کوچه های خاکی نیستی!"شاید برق کفش و لباسم با آن کوچه خاکی و تل خاکروبه نمی خواند.باید یک دور کنار آن دخترک موفرفری که به زحمت، خاک لباس چرکینش را می تکاند،می نشستم و از زاویه دید او به تل خاکروبه ها می نگریستم.در میان آشغالها می توانستی،سر بطری نوشابه،دکمه های شکسته،تکه پارچه های رنگین،تکه چوب و نخ های رنگارنگ پیدا کرد و بادبادکی برای پرواز خلق کرد.بادبادکی که در سرزمین کودکی جا مانده.پسرم گفت"داخل آن مغازه نیمه تاریک را که با نور لامپ زرد روشن شده بود،دیدی؟"گفتم"نه!"گفت"یک دکان قدیمی بود که تخمه ها را با ترازوی وزنه ای ،وزن می کرد و می فروخت.مثل سوپرمارکت سر خیابان نیست که ترازوی دیجینال داشته باشد.دکانش بوی خاصی می داد.گفتم"بوی ادویه و تنباکو؟"گفت"نمی دانم یعنی تا به حال حس نکرده ام."در دوراهی آخرین کوچه که رو به خیابان باز می شود.صدای پارس سگی به گوش می رسید.حدس اینکه بیرون یا داخل خانه است،سخت بود.گفتم"بیا از خیر رفتن به آرامستان،بگذریم"گفت"بیا کمی جلوتر برویم.اگر سگ بیرون باشد ،خودش را نشان خواهد داد."جلوتر که رفتیم،صدای واق واق سگ قطع شد.هر لحظه انتظار داشتم که غافلگیرمان کند و جلویمان بپرد، اما خبری نشد.به خیابان اصلی رسیدیم.درهای گورستان باز بود.تعداد کج گورها زیادتر شده بود.مردی کنار مزاری به نماز ایستاده و خدا را عبادت می کرد...

+ نوشته شده در شنبه بیستم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 2:32 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 85 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:08