ملاقاتی

ساخت وبلاگ

فصل سرما به آخر رسیده و خبری از باد سرد شمال نبود.من دور از هیاهوی لشکر به سنگریزه های مزار پدر چشم دوخته بودم و به نظر فاتحه می خواندم.پسرم گفت"سعی کن خودت را کوچک کنی و پشت قبر قائم شوی"پرسیدم"چرا؟"گفت"مردی از آنطرف به سوی ما می آید و ممکن است،اعتراض کند"گفتم"به اون چه!مگر مفتش قبرستان است؟"گفت"مگر نگفتی که زنها حق ندارند به آرامستان بروند؟"از اینکه با یک سخن ،به اواین همه استرس وارد کرده بودم ،برای خود متاسف شدم .سر را بلند کردم تا ببینم ،کدام مفتش را می گوید.مردی سفیدپوش به راه خود می رفت.می توانست مفتی،مفتش یا یک رهگذر باشد.آنسوی گورستان لشکری از سگهای ولگرد،پرسه می زدند.گفتم"وقت ملاقات تمام شد.فاتحه بخوان تا راه آمده را برگردیم."گفت"به همین زودی؟"گفتم"از دیدار دوستان دقیقه ای هم غنیمت است.خورشید را نگاه کن.رو به غروب است."بلند شدیم و از مسیری مخالف سگها به راه افتادیم.باران چند روز قبل که بر گورستان باریده بود،جویبار شده و در مسیر حرکتش به داخل زمین فرو رفته بود.از میان مزارها گذشتیم و به در اصلی رسیدیم گفت"آن سگها را دیدی؟هیچکدام از روی آن قبر وسطی رد نشدند و لگدش نکردند."گفتم"آنها حیوان تر از آن هستند که احترام مردگان را نگه دارند."

+ نوشته شده در جمعه نوزدهم اسفند ۱۴۰۱ ساعت 3:1 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 76 تاريخ : يکشنبه 21 اسفند 1401 ساعت: 22:08