گفتار

ساخت وبلاگ

دانه های گندم را در شیر و زردچوبه خوابانده و بعد برشته کرده و برایم هدیه آورده است.هدیه را از دستش می گیرم و کناری می گذارم.دانه برشته را دوست ندارم.می گوید"دانه ها را فلان سید برایم فرستاده است.چند سالی ست که در باغهای ما گندم و جو نمی روید.قحطی آب است."می گویم"هنوز از سر چشمه آب می آوردید؟"می گوید"پسر فلانی با تانکر برایمان آب می آورد.نوکر دولت است."بعد شجره نامه راننده تانکر را برایم باز می کند.وقتی از اصل و نسبش می گوید.چشمانش برق می زند.معلوم است که در ذهنش آدمها را بر اساس اصل و نسب، منظم طبقه بندی کرده است.هیچکدام از خاندانی که برایم برمیشمارد ،آشنا نیست به جز صاحب گندمهای برشته.در ادامه می گوید"در همین بارانهای چند هفته قبل رودخانه ماشکید دو دختر را با خود برد.جسدشان را پیدا کرده اند.مردمان گفتند که برای عکاسی رفته اند.از قدیم گفته اند که چاره آتش،آب است اما حمله آب چاره ندارد."بعد ضرب المثلی را که گفته برایم تفسیر می کند.از اینکه به چشمش خنگ می آیم ،بدم می آید.شاید هم عادت دارد که حرفها را برایم تفسیر و معنا کند.دوباره یاد دوران جوانیش می افتد.سخن را عوض می کند و می گوید"من در جوانی شوهر اولم را از دست دادم.زیباروی بودم و با دو کودک از دهکده تا اینجا همراه مردمان دیگر و کاروانهایی که سواریهایشان خر بود،آمده ام.ملک چنان امن بود که کسی به دیگری دست درازی نمی کرد.شب تا سحر همراه دو کودک آنطرفتر از مرد ان کاروان می خوابیدم و کسی نگاه چپ نمی کرد.الان دنیا و مردان عوض شده اند.یعنی همه عوض شده اند.در دهکده دو اتاق گلی داشتم.همیشه درشان به روی مسافران باز بود.برایشان غذا درست می کردم و تحویلشان می گرفتم،بی آنکه بدانم از کجا آمده اند و به کجا می روند.بعد لیست آدمهایی که در ذهنش مانده برایم ردیف می کند.می گوید بعضی از آنها هنوز به دیدنش می آیند یا برایش تلفن می زنند.بعد آه می کشد و می گوید دیگر نه مسافری مانده و نه مهمانداری!هر کسی را که می بینی ،گرفتار خود است.

+ نوشته شده در دوشنبه دوم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 2:42 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 79 تاريخ : چهارشنبه 4 مرداد 1402 ساعت: 0:49