رودخانه

ساخت وبلاگ

رو به طلوع خورشید در حرکتیم.همان مسیر همیشگی کلپورگان که قرار است ما را به پل رود ماشکید برساند.از رود ماشکید به جز پرآبیش ،بارها داستان مرگ آدمها را شنیده ام.آدمهایی که بی پروا به دل آب زده اند و دیگر به خانه بازنگشته اند.ماشکید رودی پرآب در دل جنگل و نخلستان نیست.رودی وحشی زیر سقف آسمان است که آفتاب تموزش پوست را حسابی برنزه می کند.در مسیر حرکت ،کلپورگان بیشتر از قبل شلوغ بود.شمار مردان بیش از زنان بود.زنها به حکم دین یا به خواسته ی دلشان در خانه ها پنهان بودند.از موزه زنده و تاریخی گذر کردیم.نمی خواستم از گوشه چشم هم به خیابانی که ما را به کارگاه می رساند،نگاه کنم.از تکرار تکراریش خسته بودم.بعد از دهکده صاحبان مسیر رو به مقصد خم شد.برخلاف جاده ناهوگ،مسیر خلوت بود.من یاد داستانها و افعی هایی افتاده بودم که دختران دانش آموز برایم تعریف کرده بودند.داستان سیه مار و زردمارهایی که از روی دشمنی آدمها را نیش زده و به کام مرگ فرستاده بودند.مغزم نمی خواست مثبت فکر کند.زیبایی ها ، چین رنگین و منظم کوه ها را به تماشا بنشیند و اراجیف نبافد.نرسیده به پل ماشکید،رودی دیگر نمایان بود.روتک روان بود و از دور جلب توجه می کرد.از خیر پل گذشتیم.کنار رود آرامشی خاص حکم فرما بود.طبیعت بکر ،اراجیف ذهن را سامان می داد...

+ نوشته شده در شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 4:21 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 47 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 12:45