نور

ساخت وبلاگ

همسایه خانه قدیمی بیمار شده و در بستر بیماری افتاده بود.به حکم وظیفه به دیدارش رفته بودم.شاید هم نیروی انسان دوستی وادارم کرده بود.آخرین بار در سالهای دور کودکی همراه مادر به خانه شان رفته بودم.آن زمان خانه نوساز و پر از نور بود .شاید هم تصور کودکانه من بود.آن خانه پر از روشنی را با رنگی مات و تیره دوباره رنگ کرده و روشنایی را خاموش کرده بودند.کودکان با مدادهای سیاه نقش و نگار کشیده بودند و صاحبخانه فرصت نکرده بود که تیرگیها را پاک کند.وسایل نامنظم و در هم روی هم چیده شده بودند و اتاق را به هم ریخته جلوه می دادند. درختان حیاط بزرگ شده بودند و بزی در گوشه ای از حیاط به شاخ نخل بسته بود.هر چه داخل ساختمان رنگ کهنگی گرفته بود،حیاط سرسبز شده و رنگ زندگی گرفته بود.از آن مدل حیاطهای دلباز بود که بنشینی و ساعتها تماشا کنی.همسایه از ماجرای بیماری و رفتنش به یزد و دوا و درمان سخن بسیار گفت.من صد یک حرفهایش را گوش ندادم .از شنیدن قصه رنج و بیماری آدمها خسته بودم.منتظر بودم که دخترش چای را بیاورد و زود بلند شوم و پی کارم بروم.گویی درون اتاق هوا را حبس کرده و به زور به خوردم می دادند.من تغییر کرده و مدرنیته شده بودم و خانم همسایه در همان عصر کودکیها جا مانده بود.وقتی خداحافظی کردم و دور شدم،نفس راحتی کشیدم.از آن هوای محبوس و بی نظمی رها شده بودم...

+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 5:41 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 47 تاريخ : يکشنبه 22 مرداد 1402 ساعت: 12:33