انصراف

ساخت وبلاگ

در ایام دور و دست نیافتنی،وقتی کنار بی بی می خوابیدم.می گفت"قبل از خواب بگو :خدایا دلو دادم به تو و سر رو به زمین و بعد آرام بخواب"بارها به معنی جملات بی بی فکر می کردم و هرگز درک درستی از دعای آخر شب نداشتم.بعدها ملاها آمدند و انواع و اقسام ذکر و آیه و حدیث به خوردم دادند.آنقدر که اگر همه را ردیف میکردی ،باید تا پاسی از شب بیدار می ماندی و ذکر می گفتی.بماند داستان شبهای سخت درس و امتحان که فیزیک و شیمی حفظ میکردی و سر کتاب خوابت می برد.من در آن برهه از زمان حق انتخاب داشتم که دعای کوتاه بی بی را بخوانم و با خیالی آسوده سر بر بالین بگذارم یا سر کتابهای نخوانده خوابم ببرد و کابوس مدرسه ببینم.در گذر زمان هر چه جلوتر می روم ،بیشتر به این نتیجه می رسم که راه را درست انتخاب نکرده ام.شر مدرسه به این راحتی ها که فکرش را میکردم از سرم کنده نمی شود.پسرم لبخند می زند و می گوید"میخواهم معلم شوم " من سخت در تلاشم که او را منصرف کنم...

+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 7:26 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 75 تاريخ : دوشنبه 23 مرداد 1402 ساعت: 16:21