حج

ساخت وبلاگ

حاجیان که از حج می آیند،مردم دهکده به دیدارشان می روند.من بیشتر اوقات از زیر بارش شانه خالی کرده ام.این بار به اجبار ماهاتون همراهش شدم تا به زیارت حاجیه خانم برویم.خانه حاجی کوچک و محقر بود.حیاط خانه خاکی بود.کودکان روی خاکها نشسته بودند و بازی می کردند.گوسفندان آزاد در گوشه ای مشغول خوردن علف بودند.با دیدنشان پا پس کشیدم.از بز شاخدار و سیاهی که به مهمانان ناخوانده چشم دوخته بود،ترسیده بودم.کودکی که در به رویمان باز کرده بود.در را پشت سر بسته بود و مجالی برای بازگشت نبود.زن صاحبخانه با دستان پر از علف به استقبالمان آمد و دعوت کرد که وارد اتاق کناری شویم.سقف اتاق کوتاه بود.پنکه ای که به سقف چوبی وصل بود،پایین تر از حد معمول بود و تهدیدی برای آدمهای قد بلند بود.حاجیه،دختری جوان بود.با دیدنم چشمش برق زد و خندید.او را به رسم ماهاتون بغل کردم و دست دادم.بعد از نشستن و احوالپرسی کوتاه گفت"مرا یادتان هست؟فلان سال شاگردتان بودم"یادم آمد که او را کی و کدام کلاس درس دیده ام.دخترکی شاد و سر به هوا بود که میلی به درس خواندن نداشت.بزرگ شده بود و صاحب خانه و زندگی شده بود و مهم تر آنکه به حج هم رفته بود.گفت"دیپلم نگرفته ام و زود ازدواج کردم.خانه خودم اینجا نیست"جایی دوردست در مرز را نام برد .با خود حدس زدم که مکانی در بلوچستان پاکستان را می گوید.گفت"همراه خاندان شوهرم به حج رفته و چند روز به خانه مادرم برای دیدار اقوام و دوستان آمده ام.خوشحالم که شما را دیدم و باز لبخند روی لبش نشست."در دل گفتم"حتما شوهر پولدار گیرت آمده"مادرش که وارد شد به احترامش بلند شدیم.لباسش را عوض کرده بود و دست و رویش را شسته بود.با لهجه غلیظ بلوچهای پاکستان حرف می زد.بعضی از حرفهایش را متوجه نمیشدم و فقط سر تکان می دادم.از چهره اش اصالت می بارید.معلوم بود که از خاندان اصیلی است و فقط فقیر است.ِرنگ چهره اش سرخ و سفید و کمی فربه بود.لباسی که به تن داشت مانند مدلهای قدیم برش خورده و دوخته بود و نقشی سبز متمایل به سیاه روی چانه اش ،جلب توجه می کرد.موهایش سیاه پر کلاغی و ابروهای کمانش جلوه ای خاص به چهره اش داده بود.گفت"دو بار به خانه تان آمده ام و در را باز نکرده ای؟"گفتم"حتما خانه نبوده ام.یکبار دیگر هم بیا .مدارس تعطیل است و بیشتر در خانه هستم."گفت"هر بار نماز دیگر به خانه تان آمده ام."ماهاتون گفت"منظورش نماز عصر است."زن ابرو کمان در ادامه گفت"هنوز همان یک بچه را داری؟"گفتم"بله"خندید و گفت"گل جان چهار دختر آورده است.این آخری است."به دختری مو طلایی و سبزه اشاره کرد.رنگ چهره و موهایش نمی خواند.شاید از آفتاب بیرون برنزه شده بود.حاجی گلجان ،دختر جوانی که از حج آمده بود به رسم معمول برایمان آب زمزم و تسبیح آورد.مادرش گفت"می دانستی که با هم فامیل هستیم؟"گفتم"بله"و او انگار حرفم را نشنیده باشد.شجره نامه اش را باز کرد و جدی مشترک را پیدا کرد.خط مرز او را به بلوچستان شرقی و ما را به بلوچستان غربی ،مرزبندی کرده بود.هر چند که آن سیم خاردار نتوانسته بود او را آنطرف خط نگه دارد.ملا که اذان مغرب گفت،دیگر وقت دیدار با حاجیان به سر آمده بود.ماهاتون زودتر از من بلند شد و خداحافظی کردیم.گوسفندان حیاط دیگر علف نمی خوردند.نشخوار می کردند و رفتن ما را به نظاره نشسته بودند...

+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 8:15 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 53 تاريخ : يکشنبه 29 مرداد 1402 ساعت: 14:35