تعلیم

ساخت وبلاگ

کرونا تمام شده و گذر ملاها دوباره به اینجا رسیده بود.من بزرگ شده بودم و دیگر از هیبت آنها نمی ترسیدم یا حداقل دست و پایم را گم نکرده بودم.چادری که سرم بود ،مثل بال ملخ نازک بود.چادرهای نازک بندری که تازه مد شده است،حسنی که دارد تحمل گرما را آسانتر می کند و آنقدر سبک است که آدم سردرد نمی گیرد و نامش هم چادر است.چادر را عوض کردم و باب میلشان از آنها پذیرایی کردم.در پی رفت و آمدها خصوصیات آنها را یاد گرفته بودم.با وجود سخت گیریها و سرکوبهای دوران کودکی ،آنها آیین و احکام دینی را خوب یادم داده بودند.کلمات،حمد و تشهد و ترتیب نماز خواندن را از آنها آموخته بودم.سوره ها را مثل شعرهای کودکانه از بر می کردم و کمتر کتک می خوردم.از همه سخت تر حفظ ترتیب کلمات بود.اول کلمه طیب بود و بعد باید به ترتیب از بر می خواندی و بیان می کردی.من از پسرها حواس جمع تری داشتم و زودتر حفظیات ذهن را تحویلشان می دادم و بعد رها می شدم.به ملایی که رو به رویم نشسته،زیر چشمی نگاه می اندازم و با خود می گویم"او هم مثل من خاطرات را در ذهنش مرور می کند یا یادش رفته که چه معلم سخت گیری بوده است؟"

+ نوشته شده در سه شنبه هفتم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 3:52 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 49 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:40