مار

ساخت وبلاگ

کار بی پایان آشپزخانه را سامان داده بودم و می خواستم استراحت کنم.نورها را کشته بودم و فقط نور قرمز کلید سه راه روشن بود.یادم رفته بود که خاموشش کنم.چشم ها را هنوز روی هم نگذاشته بودم.در نیمه تاریک اتاق ،ماری را دیدم که به سویم روان است.موجدار می خزید.تا تکان خوردم.راهش را به سویی دیگر کج کرد و ناپدید شد.در خانه ولوله به پا شد.تمام سوراخ ،سمبه ها را گشتیم و آخر زیر کمد پیدا و شکار شد.بزرگ نبود،اما بیم خاص خود را داشت.بی بی می گفت"هر بار که مار دیدی،اگر بگویی:ای مرد بزرگ بایست!از جایش تکان نمی خورد."نمی دانم چرا فکر می کرد که همه مارها نر هستند؟مار کشته و دفن شده است.اما خواب از چشم من ربوده است.هر بار که چشم روی هم می گذارم،احساس می کنم که ماری دیگر به سوی رختخواب روان است.تلنگر درون می گوید"دختر کویر و بلوچ که نباید از یک مار چنین بترسد"انگار صدایش را نمی شنوم.ماهاتون اما سخن دیگری می گوید.می گوید"پیش ملای فلان دهکده برو و برایش مقداری خاک ببر که ذکر بخواند و رویش فوت کند.آن را دورتادور خانه بریز .به اذن خدا و دعای ملا دیگر مار نمی آید."لبخند می زنم و می گویم"سم از خاک بهتر کار می کند."اخم می کند.از طرز فکرم خوشش نمی آید.

+ نوشته شده در سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲ ساعت 6:18 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 8 شهريور 1402 ساعت: 22:40