مقبره

ساخت وبلاگ

بعد از مدتها گذرم به گنبد سلطان افتاده بود.از دور مثل یک معبد می ماند و نزدیک که می شوی،پر از وهم و ترس است.اینبار مقبره خلوت بود.درخت گز وسط حیاط که طوفان ،آن را شکسته بود ،دوباره از جایی که برش خورده بود،سبز شده بود.از دل شکستگی‌ها جوانه ها سر زده و قد کشیده بودند.مردمان پارچه های رنگین سبز و قرمز و زرد و...به شاخه های جوان گره زده و لابد مرادی طلبیده بودند.دوران تربیت معلم دخترها می گفتند هر وقت دستی گره آن تکه پارچه ها را باز کند ،شخصی که نیت کرده و آن پارچه را گره زده است به مراد دل خود خواهد رسید،حالا هر چه که نیت کرده باشد.وسوسه شده بودم که یکی از آن گره ها را باز کنم و آخر باز نکردم.رو به رو درب چوبین و قدیمی مقبره را دزدها برده بودند.باد وزیده بود و پارچه قرمز روی قبر سلطان را جمع کرده بود.خبری از پیرزن مجیبر مقبره نبود که پارچه ها را صاف کند و فضای داخل را آب و جارو کند.من با حفظ فاصله به مقبره چشم دوخته بودم.بوی کهنه عود و مشک پیچیده بود.پسری جوان به همراه مادرش با موتور به زیارت سلطان آمده بود.زن سرتاپا خود را در لباس و چادر سیاه پیچانده بود و به جز گردی صورت ،هیچ جایش پیدا نبود.کفش ها را قبل از ورود به زیارتگاه از پا در آورد و آرام به درون رفت.از آن قبرها و عقرب و عنکبوتهایی که ممکن بود در آن نیمه تاریک هوا پایش را نیش بزنند ،ترسی نداشت ولی من به جایش سخت ترسیده بودم.پسر و مادر را به حال خود رها کردیم که زیارت کنند.شاید هم نسبت دیگری با هم داشتند و مادر و فرزند نبودند.وقتی از در حیاط گذر کردیم من در لابلای حدس و گمان‌ها و پارچه های الوان آویزان به در خت گز فاتحه خواندم.خورشید در حال غروب بود.مرد کشاورز آنسوی چشمه،خسته از کار روزانه دست و رو می شست.زیارت به آخر رسیده بود و زیارتگاه را ترک کردیم...

+ نوشته شده در پنجشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۲ ساعت 5:6 توسط Espantan  | 

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 57 تاريخ : جمعه 24 شهريور 1402 ساعت: 20:06