سخن بیهوده

ساخت وبلاگ
برای آدمی که مست است هر چه از لاف عقل بگویی بیهوده است.دخترهای کلاس درس نخوانده بودند.به وقت تدریس درس جدید هم حوصله ی گوش دادن نداشتند.مثلا زینب ترجیح داده بود برای بغل دستی اش از تولد خواهرزاده اش بگوید تا قانونی از فیزیک بیاموزد.زینب قانون کلاس را نیاموخته بود یا آموخته بود و نمی خواست زیر بارش برود.وقتی زینب های کلاس زیاد شدند.خشم گرفتم.بر کرسی معلمی تکیه زدم و برای دخترها سخنرانی کردم.وقتی ویژگی های تک تکشان را برشمردم و از حسن و عیبهایشان گفتم.تعجب کردند.فکر نمی کردند این همه زیر ذره بین معلمشان بوده اند.آنها آن حس پنهان درونم را فعال کرده بودند.زندگی تکراری دختران بلوچ اطراف را برایشان تشریح کردم و از وظیفه ها و بار سنگین مسئولیتها گفتم.در نگاهشان یک فکر موج می زد.می خواستند جلوی دهنم را با دست بگیرند که دیگر حرف نزنم تا واقعیت تلخ زندگی دختر بلوچ را نشنوند.زنگ تفریح که خورد.دخترها نفس راحتی کشیدند.نگین گفت"خانم اجازه شما بیست دقیقه حرف زدید."انگار حرفش آب سردی بود که روی فوران آتش ریختند.از حرفش خنده ام گرفت.جلوی خنده ام را گرفتم.دفتر و دستکم را جمع کردم و رو به نگین گفتم"و از این بیست دقیقه سخنرانی چه یاد گرفتی؟"گفت"چیزهای زیادی یاد گرفتم"از در کلاس خارج شدم و در دل گفتم"تجربه ام می گوید تو هیچ جیز نیاموختی الا تکرار بیهوده ی ثانیه ها!"

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 153 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 4:29