دفتر

ساخت وبلاگ
جلوی در دفتر مدرسه که می رسم یاد حرف سحر می افتم.برای چندمین بار بعد از من سر کلاس آمده بود.به او گفتم"برو دفتر و بگو بعد از معلم سر کلاس رفته ام."خندید و گفت"خوب اجازه بدهید بیایم داخل یکی از دفترهای خودم بروم.بهتر از دفتر مدرسه است."قبل از آنکه حرفی بزنم.بچه های دیگر بابت حرفش به او نسبت بی ادبی دادند و در کلاس را به رویش بستند.جلوی در دفتر یک جفت کفش مردانه پارک شده است.کفش ها از حد معمول کفش های مردانه بزرگتر است.وارد می شوم و سلام می کنم.همکاران صمیمی کنار هم نشسته اند.هیچ کس چادر سیاه و کشدارش را سر نکرده است.زیرچشمی نگاهی به مهمان خودمانی می اندازم.مرد مسنی با محاسن بلند و عصای چوبی روی یکی از صندلی ها نشسته و رو به مدیر و معاون سخن می گوید.من هم هم ردیف با همکارانم می نشینم و با اشاره از مدیر جدید مدرسه جریان را می پرسم.خانم معاون می گوید"پدر ملیحه است."مرد مسن سکوت می کند و نگاهی به معلم ها می اندازد.خانم مدیر می گوید"درس و رفتار ملیحه چگونه است."بیشترشان ملیحه را نمی شناسند.رو به مرد مسن می گویم"دخترت از لحاظ درس و رفتار خوب است."مرد می گوید"ملیحه کلاس ششم را که تمام کرد از او خواستم که دیگر به مدرسه نرود و در عوض به مکتب برود و قرآن بیاموزد.گفتم هر چه می خواهی در اختیارت می گذارم فقط مدرسه را ول کن.همسایه ها گفته بودند.دخترت قدبلند است و بزرگ شده است بهتر است نگذاری به مدرسه برود.هر چه با ملیحه صحبت کردم به حرفم گوش نکرد.در آخر گفت اگر نگذارید به مدرسه بروم.هرگز شما را نمی بخشم و حقم روی گردنتان می ماند.این حرف را که زد از خدا ترسیدم و به حرف همسایه ها اهمیتی ندادم و او را در مدرسه ثبت نام کردم.امروز هم آمده ام تا بپرسم که این همه حق و باطل کرد درس می خواند یا نه؟"مدیر گفت"بیشتر این خانمها از همین دور و بر هستند.از دختر شما هم خیلی بزرگتر بوده اند ولی پدر و مادرشان اجازه داده اند که درس بخوانند.فکرش را بکنید اگر پدر و مادر ما هم مثل شما فکر می کردند.الان چه کسی این مدرسه را می چرخاند؟مجبور می شدید دخترتان را به مدرسه ای بفرستید که بیشتر معلم هایش مرد هستند."مرد گفت"حق با شما است ولی خیلی دوست داشتم دخترم به مکتب برود و حافظ قرآن شود.حیف خودش دوست ندارد به مکتب برود و مدرسه را بیشتر دوست دارد."مرد چایی را که جلویش گذاشته اند سر می کشد و می گوید"دخترم را به شما می سپارم.مواظبش باشید."بعد هم بلند می شود.عصای چوبی اش را در دست می گیرد و از دفتر مدرسه خارج می شود.با خود می گویم"حق با کیست؟آرزوی پدر یا دل دختر؟"

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : دفتر قديم,دفترچه انتخاب رشته 95,دفتر مقام معظم, نویسنده : espantano بازدید : 184 تاريخ : دوشنبه 1 آذر 1395 ساعت: 5:14