انتخابات

ساخت وبلاگ
مدرسه پر بود از زنهایی که برای رای دادن آمده بودند.ماموری که سجل ها را تحویل می گرفت سعی در مرتب کردن صف داشت اما تلاشش بیهوده بود.معلمهایی که داخل سالن مدرسه نشسته بودند در کارشان سست بودند.چالاک نبودند.داخل سالن که میشدی تازه متوجه میشدی که یک صف طولانی داخل سالن و یک کلاس انتظار را هم پیش رو داری تا بتوانی رای بدهی.ساعت از بیست و یک که گذشت صدای خانمی که شناسنامه ها را از مامور مرد تحویل میگرفت در آمد.دیگر شناسنامه تحویل نمیگیریم.می خواستید صبح زود بیایید.زنی از ته صف گفت"تکلیف ما که سجلها را تحویل داده ایم چه می شود؟"خانم سخنگو میخواست حرفی بزند که زن دیگری گفت"اگر شناسنامه مان مهر انتخابات نداشته باشد یارانه مان قطع می شود."پیرزنی که روی زمین نشسته و در همان حالت به عصایش تکیه زده بود گفت"زار بر سر یارانه که ملت را چنین دل سیاه کرده است.من عصر آمده ام و هنوز معطل رای دادن هستم."خانم سخنگو گفت"من که داستان را می دانم ساعت ده بیدار شده اید.خوراکی درست کرده اید و جلوی شوهرهایتان گذاشته اید.بعد هم شوهر را به مسجد فرستاده اید و خودتان رفته اید حمام و بعد هم یک ساعت تیپ زده اید و تازه یادتان آمده که رای نداده ایم.حالا هم همه با هم هجوم آورده اید که چه شود؟بهتر است که شناسنامه هایتان را تحویل بگیرید و قبل از اتمام رای گیری به حوزه دیگر بروید.حوزه زنانه و مردانه نداریم.آن حوزه مختلط است.مردها که شما را نمی خورند رایتان را می دهید و سر خانه و زندگی تان برمیگردید."زنی گفت"به خدا اگر به حمام رفته و تیپ زده باشیم.من از عصر است که آمده ام و معطل رای دادن هستم."هر کس از زنها چیزی گفت و صدای زن در میان هیاهو گم شد.زن داداش گفت"بگذار شناسنامه ها را تحویل بگیرم و به حوزه دیگر برویم.اینهایی که من می بینم با این کاهلی و سستی شان کاری از پیش نمی برند."همگی موافقت کردیم که به حوزه مختلط برویم.شناسنامه ها را تحویل گرفته و راه خروج را در پیش گرفتیم.در نیمه تاریک لامپ کم سوی حیاط مدرسه خانمی دستم را گرفت و گفت"سلام خانم فلانی من را نمی شناسی؟"نگاهی به چهره اش که پشت به نور بود انداختم و گفتم"در این تاریکی شما را نمی شناسم."دهانش را برد کنار گوشم و گفت"ولی در این تاریکی هر کس که شاگرد شما بوده شما را به خوبی می شناسد.ماشا الله هیچ تغییری نکرده اید ولی ما حتما عوض شده ایم."خواستم در جوابش چیزی بگویم که گفت"مینا هستم حالا یادتان آمد."گفتم"بله اول چون پشت به نور بودی چهره ات را خوب ندیدم.حالت خوب است؟"گفت"بله!ولی چرا شما مثل آن معلمهایی که داخل هستند پشت صندلی ننشسته اید؟"خواستم بگویم که الان سمتی ندارم که پشت صندلی ها تکیه بزنم که گفت"وای خواهر شوهرم صدایم می کند.باید بروم."دستم را دوباره گرفت و این بار با زبان پارسی و رسمی خداحافظی کرد.من هم بلوچی جوابش را دادم و گفتم"به مادرت سلام برسان!"بعد دختر را با یازده سال قبل که مدیر مدرسه اش بودم مقایسه کردم.چاق شده بود و چهره ی زنانه گرفته بود.به خودم حق دادم که در روشنایی آفتاب هم او را نشناسم... اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 153 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 6:01