قبرستان

ساخت وبلاگ
گفت"بله می خواهم."گفتم"شرط دارد!"گفت"چه شرطی؟"گفتم"به هیچ کس نگویی که به قبرستان رفته ایم."گفت"حتی به پدر؟"گفتم"حتی به پدر!"این بار برخی از کوچه ها رنگ آسفالت گرفته بودند و من در کنار پسر ده ساله احساس امنیت بیشتری میکردم.صدای پارس سگی هر دویمان را به وحشت انداخته بود اما خوشبختانه سگ درون خانه ای دربسته بود.از چند کوچه که گذشتیم چند زن آشنا جلویمان سبز شدند.این بار هم احوالپرسی کوتاهی کرده و قبل از هر پرسشی از کنارشان گذشتم.کوچه منتهی به قبرستان را دقیق نمی دانستم.یک بار سر از کوچه ای بن بست در آوردم و مجبور به بازگشت دوباره شدیم.از کنار در مسجد که گذشتیم آدرس را در شلوغی خانه هایی که تازه بنا شده بودند پیدا کردیم.کوچه مستقیم به در کوچک قبرستانی که دیوارهایش بلندتر شده بودند می رسید.از خیابان گذشتیم و این بار به واسطه ی پسری که همراهم بود جرات پیدا کردم و وارد حریم مردگان شدیم.باز هم نشانی قبر پدر را بلد نبودم.در طی سالیانی که از دنیا رفته بود هیچ کس حاضر نشده بود که سنگ بی نام و نشانش را نشانم بدهد.قبرهای جدیدی که آدمهای جدید را درون خود پنهان کرده بودند نام و نشان داشتند.پسرم گفت"قبر پدربزرگ کدام یکی است."گفتم"نمی دانم!"جلوتر رفتیم.گفتم"بیا برویم کنار آن قبری که از همه بزرگتر است."قبول کرد.بر سنگ مزار نام شهیدی نقش بسته بود.او را می شناختم.آن زمان که دختربچه ی دبستانی بودم او را بارها در راه مدرسه دیده بودم.همکلاسی برادر بزرگم بود و بعدها در مریوان کردستان به شهادت رسیده بود.زن عمو با لهجه ی شیرین و گیرای بلوچی اش بارها برایم گفته بود که"وقتی پسر فلانی شهید شد و خبر مرگش را برای مادرش آوردند جهان برافتاد و دنیا برای اهالی روستا آخر زمان شد.آن روزها مرگها مثل امروز پیش نیفتاده بود و مرگ جوانان کمتر بود.آن پسر که شهید شد غم تمام روستا را گرفت و مادرش تا چندین سال از خانه بیرون نیامد.هنوز هم بیشتر در خانه است و کمتر با کسی رفت و آمد می کند."پسرم نوشته های روی سنگ قبر شهید را خواند و گفت"بگذار تمام نام و نشانها را بگردم بلکه نام و نشان پدربزرگ را پیدا کنم."به قبری که سروتهش را با سنگی ساده نشان کرده بودند اشاره کردم و گفتم"قبر پدربزرگ مثل این یکی نام و نشان ندارد."پسرم متاسف شد و گفت"پس حالا چه کار کنیم؟"گفتم"سر قبر این شهید برای پدربزرگ و شهید و تمام مردگان فاتحه بخوان."گفت"بلد نیستم."گفتم"پس در مدرسه چه به شما یاد می دهند؟"در ادامه گفتم"خودم که فاتحه خواندن را یادت داده ام.تنبل بازی در نیاور."با هم شروع به خواندن کردیم.فاتحه که تمام شد پسر گفت"حتما دایی جای مزار پدربزرگ را می داند.از او می پرسیم."گفتم"می داند ولی نشان نمی دهد.اگر هم بفهمد تنها به اینجا آمده ایم.حسابمان را می رسد."و در دل گفتم"از کجا معلوم! شاید او هم در لابلای این همه گور جای مزار را از یاد برده است."پسرک ناراحت شد.گفتم"ولی پسرعمو حتما می داند.یک روز که او را دیدی به او بگو جای مزار را نشانمان بدهد."گفتم"حالاهم بهتر است که به خانه برگردیم."گفت"بگذار نام و نشان تمام سنگ قبرها را بخوانم."گفتم"نه!دیگر وقت برگشتن است."در دل گفتم"بهتر است که خواب مردگان و روحانی های دور و برشان را بر هم نزنیم."دستش را گرفتم و او را مجبور به اطاعت کردم.از در کوچک قافله راه برگشت را در پیش گرفتیم.سوپرمارکتی آنطرف خیابان از دور به خروجمان از در کوچک و عبور از عرض خیابان چشم دوخته بود.نزدیک که رفتیم نگاهش را از ما گرفت.از کنارش گذشتیم و راه کوچه پس کوچه ها را در پیش گرفتیم.. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 6:01