قلندر

ساخت وبلاگ
عمه با سروصدای همیشگی اش آمده و احوال پرسی گرمی می کند.حالش را می پرسم و خوشآمد میگویم.نگاهی به چهره اش می اندازم.دیگر آن جذابیت گذشته را ندارد.تمام دلربابی اش در شباهت به پدر بود و گویی آن شباهت خاص دیگر رنگ باخته است.عمه از گذشته داستانهای تکراری زیادی می داند.هر کدامش را بیش از چندبار برایم تعریف کرده. این بار می گوید"می دانی که امشب تولد قلندر است و آنها که وسعشان می رسد بهتر است که خیراتی در راه خدا بدهند؟"می گویم"بله می دانم.این را هم می دانم که نیمه ی شعبان بابت تولد حضرت مهدی و نه تولد قلندر تعطیل رسمی است."می گوید"هر کس اعتقادی دارد.من یک اعتقاد دارم.تو یک اعتقاد دارد.تبلیغی ها یک اعتقاد دارند و هزارانی که من و تو نمی شناسیم باور خاص خود را دارند ولی نیمه ی شعبان حتما روز بزرگی است."در ادامه حرفش می گوید"تا به حال به کلپورگان رفته ای؟آنها برای نیمه شعبان مراسم خاصی دارند."می گویم"بله!یکی دوبار رفته ام.رسم خاصی ندیدم.مثل یک مهمانی بدون کارت دعوت بود.در خانه ای باز بود و بیشتر زنها و دخترکان کلپورگانی دور هم جمع شده بودند.عده ای هم مشغول پخت و پز بودند.مجلس مردانه شان پربارتر بود و از اتاقهای منزل پشتی که مردان گردهم آمده بودند صدای ساز و سرود می آمد.بیتهایی که خوانده می شد همه در وصف محمد(ص)،علی(ع) و قلندر لعل شهباز بود.در مجلس تولد قلندر زنهایی نشسته بودند که با وجود لبخندهای ساختگی که تحویل دادم و تحویل گرفتم ژنتیکشان با من نمی خواند.به قول مادرم"اخلاق جنی ای داری که با هر کس جور در نمی آیی؟خدا می داند کی این اخلاق عتیقه ات کی درست می شود؟"نمی دانم حق با مادر بود یا نه؟ولی داستان تولد بدون کارت دعوت را همانجا ختم کردم.نیمه شعبان بارها تکرار شد و من دیگر به آن مجلس نرفتم ولی قلندر هر بار تولدش را گوشزد کرد و غذایی که در آن خانه به دست زحمتکش زنان کلپورگانی پخته می شد به این خانه هم راه پیدا کرد.تا وقتی کماشها(مسن ها)زنده باشند آن جشن تولد پابرجاست و حس آینده نگری می گوید که بعد از آن رنگ خواهد باخت.عمه می گوید"قلندر پیر بزرگی است که یک دمش فلجها را وادار به راه رفتن می کند ولی اگر اینها را برای ملاهای امروزی بگویی اولین کاری که می کنند انگ کفر است که بر پیشانی ات می چسبانند.قول پیرمردها در مورد آخرزمان درست از آب در آمده.پدر خدابیامرزم میگفت"زمانی فرا می رسد که کوچک تا بزرگ حافظ قرآن می شوند ولی علمشان از گلو پایین تر نمی رود."حوصله ی حرفهای عمه را نداشتم.سخنانش مثل "داشتم داشتم حساب نیست و دارم دارم حساب است "را زنده میکرد.او از جشن نیمه شعبان می گفت در حالیکه خودش در این جشن سهم خاصی نداشت به قول زن کلپورگانی"در برپایی جشن دستش را رنجه نکرده و زحمتی نکشیده بود" اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 6:01