باران

ساخت وبلاگ
آخرین باری که به دیدنم آمده بود با خود فکر کرده بودم که این آخرین بار است که پیرزن را می بینم و عمرش به دیدار دوباره نمی کشد.انگار خیالم راحت بود که حالاحالاها موت به سراغ من نمی آید و به خاطر عمر بیشترش او با درصد بالاتری در تیررس مرگ است در حالیکه با سیر صعودی تصادفها من که هر روز به مدرسه می رفتم بیشتر از او که در سیاه چادرش روزگار می گذراند در معرض مغناطیس موت بودم.تازه از مدرسه آمده بودم.خستگی مدرسه و درد بیماری زنانه در هم آمیخته بود و دوست داشتم که مثل خرس کوالا بخوابم اما مهمان ناخوانده مانع شده بود.جای همیشگی نشست.دو تا جاروی بلوچی آورده بود.آنها را با داز(نوعی گیاه)درست کرده بود.دسته اش را با برش باریکی از تیوپ لاستیک ماشین محکم کرده بود و آن نوار سیاه لاستیکی ارزش هنری کارش را پایین آورده بود.اما به نوعی سرهم کردن جارو را برایش آسانتر کرده بود.پیرزن سیه پوش هنوز هم نفس ونفس می زد.مثل آدمهایی که آسم گرفته اند اما دم و بازدمش نسبت به گذشته شمرده تر شده بود.انگشتر دست چپش با نگین قرمزش خودنمایی می کرد.نگاهی به انگشتان خودم انداختم و با خود گفتم"شاید راز شادابی خانم پیر همین دل زندگی اش است."برای من تحمل انگشتر در انگشت سخت بود.آخرین بار که به خانه دایی رفته بودم.دایی آخر شب اخم کرده و خصوصی گفته بود"چرا حلقه ات را دست نکرده ای.اینجا رسم است که زن شوهردار حلقه دستش باشد و گرنه دیگران فکر می کنند مجرد یا مطلقه است و برایش خواستگار می تراشند."من هم خندیده بودم و گفته بودم"چیه؟باز خواهر و برادرهای زنت گیر الکی داده اند.اینها همه که زن دارند.پارسی ها هم با این رسم و اعتقادات خاصشان چه چیزها که بلد نیستند."شاید آن روزها نمی دانستم که مد حلقه و نشان شوهر یا نامزد داشتن،رسمی به طایفه ما نیز خواهد آمد.یک بار دیگر در لابلای احوال پرسی با پیرزن انگشتر قدیمی و نگین دارش را از زیر نظر گذراندم.نمی دانم چرا برایم جلب توجه کرده بود.گفتم"امسال در دهکده تان باران بارید؟"گفت"نه!بیشتر ملکهای دور و بر بارید اما در دهکده ما کمتر از آن بود که آب چشمه و چاه را برگرداند."گفتم"یعنی چشمه ی پای کوه هم خشک شد؟"گفت"نه!هنوز هم آب قطره ای چکه می کند ولی کم است.آب چاه هم خشک شده.سبزی ها از بین رفته اند ولی گوسفندان را هنوز داریم.یک بار صبح و یک بار شب آنها را پای چشمه می بریم که آب بخورند."گفتم"اینطوری که خیلی سخت است."گفت"بیشتر مردم آبادی که پای رفتن داشتند به سراوان یا روستاهای اطراف رفته اند.آنهایی هم که مثل ما توان رفتن ندارند هنوز مانده اند.رحمت الهی دیر نمی آید.هر وقت او بخواهد باران هم می بارد و همه جا را سیراب می کند."در دل ایمان زن را تحسین کردم.در ادامه گفت"مادر خدا بیامرزم می گفت'آن زمان که قحطی آمده بود ما به سراوان آمدیم و کنار قلعه ی یکی از خانها چادر زدیم.خان آدم مردمداری بود و ما را تحویل گرفت.چند سالی به خان خدمت کردیم.بعد از آن قحطی به سراوان هم آمد.آنها که تنگدست بودند از شدت گرسنگی باقلاهای نوبر را با پوست روی آفتاب خشک میکردند و با آن غذا درست میکردند و می خوردند.قحطی که شدت گرفت خان به جالق و کله گان که سبزتر بودند رفت تا برای مردم خرما بیاورد.از سفر که برگشت به همراهانش گفت'در آبادی جار بزنند و به مردم بگویند که برای گرفتن هینزک خرما(از پوست گوسفند درست میشود)به خانه اش بروند.من هم به همراه مادرم به منزل خان رفتیم با آنکه هینزک خرما کوچک بود اما دلمان راضی شد."با خود گفتم"چرا از میان این همه گیاه باقلا را خشک کرده و خورده اند؟"پیرزن در ادامه گفت"مادر من! الان دنیا چرخ خورده و کس کس را نمی شناسد اما بنی آدم تا به اینجا رسیده تجربه های زیادی را پشت سر گذاشته است.همین همسایه شما"بعد هم با دست به سمتی اشاره کرد که خانه فاطمه را نشان می داد"دختر عمه بچه هایم است اما یک سبد طلا هم به دستش بدهی خود را با ما فامیل نمی داند.چون ملاک فامیل بودنش طلا و زر است.درجه ی فامیل بودن و نبودنش به فقر و ثروت آدمها است.نمی داند که نمی توان رگ اجدادی را برید و دور انداخت."سوت کتری که به صدا در آمد به آشپزخانه رفتم و حرفهای پیرزن نیمه تمام ماند.وقتی به هال برگشتم در حال نماز خواندن بود.برایم عجیب بود که از زیر عبادت شانه خالی نکرده و به بهانه استخوان درد نشسته نماز نمی خواند.شاید هم به دنبال راز سلامت ستون فقراتش بودم.بعد از نماز انگار حرف دلم را فهمیده باشد به پنکه ای که بالای سرش در حال چرخیدن بود اشاره کرد و گفت"باد پنکه و کولر انگار برق دارد و بدن آدمها را خشک می کند.یک شب در حیاط بخواب و امتحان کن که در حیاط خوابیدن چه مزه ای دارد."گفتم"ولی من از انواع حشرات داخل حیاط می ترسم."خندید و گفت"پشه بند که ببندی مشکل حشره ها هم حل می شود.من که در طول عمری که از خدا گرفته ام هیچ شبی از تابستان را داخل اتاق یا سیاه چادر نخوابیده ام.البته ازآن پشه بندهای قدیمی و گزی دارم که با دار و طناب سرهم می شود."گفتم"سرهم کردنش برایت سخت نیست؟"گفت"خورشید غروب که می کند.نوه هایم قبل از انجام هر کاری برایم پشه بند گزی را علم می کنند.گفتم"عجب نوه های خوبی دارید."لبخند زد وگفت"درست است آنها کمک حال خوبی برایم هستند."پیرزن چایش را داغ و آهسته خورد و گفت"می دانم که تازه از مدرسه آمده ای و خسته ای بهتر است که بروم.بعد هم قبل از آنکه تعارف کنم بلند شد.دستم را بوسید خداحافظی کرد و راه حیاط را در پیش گرفت تا در حیاط بدرقه اش کردم و برایش آرزوی سلامتی کردم. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 173 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 6:01