مرز

ساخت وبلاگ
هوا پر از گردوخاک بود با این وجود از زندان خانه بیرون زده بودیم تا سرزمین گردوخاک زده را سیاحت کنیم.مقصد نامعلوم و مسیر غربی-شرقی بود.دلم می خواست آن جاده پایانی نداشته باشد.شاید آن لحظه احساس پسر ماهاتون را درک میکردم.می گفت"اگر به حرف مادرم گوش کنم دکان بزنم و یک جا آرام بگیرم.دلم از حبس در چاردیواری مغازه قبل از خودم می میرد.من به پیمودن این مسیر مرگبار عادت کرده ام."ماهاتون سرزنشش کرده بود ولی پسر همچنان با دوهزار قرمزش مسیری را که او را به مرز می رساند ،می رود و بازمیگردد بدون آنکه به دل نگران مادرش که مثل سیر و سرکه می جوشد فکر کند.عشق او به پیمودن مسیر جاده پر از دست انداز مرزی پایانی ندارد.شخصی روی دل سنگی با خط سیاه نوشته بود"اینجا پایان دنیاست"هر بار که آن نوشته را خواندم به نوشته اش فکر کردم و آخر به نتیجه ی خاصی نرسیدم"سراوان پایان دنیا نیست ولی مرز است.خطی که تو را از این ور خطی ها و آن ور خطی ها جدا می کند.لب جاده دوبانده جوانکها دور خود لنگ پیچیده بودند.گالنهای بنزین را ردیف کرده و به انتظار مشتری چشم به آنسوی جاده دوخته بودند.رو به شوهرم گفتم"ماشین را نگه دار با این پسرکها حرف بزنیم."در حالیکه می دانستم نه او پا بر پدال ترمز می گذارد و نه من جرات می کنم که کنار پسرهای بنزین فروش بنشینم و با آنها گپ دوستانه بزنم.شدت گردوخاک که بیشتر شد شیشه پنجره ماشین را بالا کشیدم تا گردوخاک کمتری به درون بیاید.بار آخری که به خانه ی ماهاتون رفته بودیم.پسرش گفته بود این بار گرفتار فوجی ها شده است و دو روز برایشان کار کرده است.شوهرم دزدکی پرسیده بود"اذیتت که نکرده اند و او سرش را به علامت نفی تکان داده و گفته بود"شناس کارت پاکستانی دارم.چند سالی را دبی بوده ام.هم اتاقی هایم پاکستانی بودند و تا حدودی اردو را خوب حرف می زنم.فقط دو روز مجبورم کردند که برایشان با ماشین کار کنم و بعد از آن آزادم کردند."قبل از آن در مورد فوجی ها بسیار شنیده بودم.نگاهی به چهره آفتاب سوخته ی پسر ماهاتون انداخته و دلم برایش سوخته بود.انگار به جز دلسوزی کار دیگری از دستم ساخته نبود.پسر ماهاتون آخرین گب(پک)را به نی قلیان زد.بلند شد و قلیان را به دست مادرش داد.مادرش قلیان را از دست پسرش گرفت و گفت"یادت می آید وقتی کلاس نه بود و تجدیدی آورده بود چقدر حساب و کتاب یادش دادی ولی به هیچ جایی نرسید.در اصل دلش نسوخت.آن زمان که تو یک دختربچه بودی همین فامیلهای شوهرم از سر مرز یکه و تنها بلند می شدند و به خانه ی ما می آمدند تا درس بخوانند.ده خودشان مدرسه نداشت.الان همان پسرها با سعی و تلاش همه معلم و کارمند شده اند اما پسر خودم که مدرسه چهارقدمی خانه اش بود تلاشی نکرد و کارش به فاچاق سوخت رسید.با سستی و کاهلی که آدم به جایی نمی رسد.آسایش و راحتی تلاش و زحمت می خواهد."پسر ماهاتون خود را با جاکلیدی منجوق دوزی ماشین دوهزارش سرگرم کرده بود و انگار گوشش بدهکار حرفهای تکراری مادرش نبود.رو به ماهاتون گفتم"شاید نان پسرت در همین قاچاق سوخت است."انگار آب سردی روی دستان حنازده ی ماهاتون ریخته باشم گفت"تو هم طرفداری او را می کنی؟"گفتم"نه!ولی الان برای سرزنش کردنش دیر است.درس هم که بخواند هیچ اداره ای او را با این سن و سال پذیرش نمی کند.هر کس یک مدل از زندگی را دوست دارد او هم این شیوه را پذیرفته است.درست است که آخر و عاقبت ندارد ولی اگر بیکار در خانه هم می نشست الان او را به باد انتقاد می گرفتی.هر وقت عشقش به مرز تمام شود به حرفت گوش می کند و دکانداری می کند."ماهاتون سکوت کرده بود.یک گب قلیان می کشید و با دست یک تار نخ زرد و سرخ را روی پارچه سوزن دوزی ناتمامش که می خواست برای عروس آینده اش بدوزد ،می دوخت.از ناگان،تیران و گمبان گذشتیم به کلپورگان که رسیدیم فکرم متوجه کارگاه سفالگری شد.باز هم در کارگاه بسته بود.کارگاه را دور زدیم و دوباره به سمت سراوان به راه افتادیم.در پیچ دورزدن چند پسر جوان گالنهای کوچک بنزین را ردیف کرده بودند و دور هم گپ می زدند و با صدای بلند می خندیدند گویی از هر غمی آزاد بودند... اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 165 تاريخ : دوشنبه 8 خرداد 1396 ساعت: 6:01