بهلول

ساخت وبلاگ
مرد مغازه دار با ریش و سبیل انکارد شده و لباس مرتب مشغول کاسبی بود.مرد دیگری با لباس مندرس،موهای ژولیده و چند کارت و کاغذ آشغال در دستانش پارچه ی سفیدی را روی زمین پهن کرده بود و با خودکارش چیزهایی روی آن می نوشت و ادا و اطوار خاص از خودش درمی آورد.ماشینی که من درونش نشسته و بر صندلی اش تکیه زده بودم کمی آنطرفتر از بساط مرد محترم و ژولیده پارک شده بود.شیشه ی ماشین بالا بود اما خیلی دوست داشتم که بدانم آن مرد با آن شکلکهای خاصی که در می آورد چه می گوید.دیری نگذشت که مرد محترم مرد ژولیده را زیر باران مشت و لگد گرفت.نمی دانم چه چیز او را آنقدر عصبی کرده بود.با دیدن مشت و لگدهایی که بر بدن گدا فرود می آمد یاد صحنه های سریال الیور توویست و دعواهای محله های فقیرنشین افتادم و دلم به حال مرد ژولیده سوخت.بعد از چند مشت و لگد مردم و در واقع مردها دور آنها جمع شدند.از اینکه کنار معرکه ای که مردها برپا کرده بودند پارک شده بودم احساس ترس میکردم.بالاخره چند پسر ژولیده را از زیر مشت و لگد مرد محترم بیرون کشیدند و از او خواستند که از جلوی مغازه مرد مغازه دار دور شود.مرد پارچه سفید و کاغذهایش را برداشت و درست روبه روی در ماشینی که من درونش نشسته بودم چهارزانو نشست و لوح پارچه ای سفیدش را روی زمین پهن کرد.ظاهرا غائله خوابید.به جز موتورسواری که مرد ژولی پولی را از زیر دست مرد محترم بیرون آورده بود مردمان دیگر پراکنده شدند و پی کار خود رفتند.مرد ژولیده باز سرگرم ادا و اطوار خود شد. می خواستم بدانم که روی آن پارچه چه می نویسد؟خودکارش رنگ نداشت یا از آن فاصله من قادر به دیدن نوشته اش نبودم.حرکاتش به نظرم خنده دار بود و خندیدن یک زن آن هم در خیابان عیب بود.سعی کردم جلوی قهقه ام را بگیرم اما ناخودآگاه چشمم به جوان موتور سوار افتاد.او هم به زور جلوی خنده اش را گرفته بود.دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.تلاشم برای پنهان کردن خنده ام زیر چادری که روی دهنم گرفته بود فایده ای نداشت.پسر جوان گاز موتورش را گرفت و دور شد.مرد ژولیده مکار هم با آنکه خودش را سرگرم نوشتن کرده بود اما برای دقایقی او هم نتوانست خنده اش را پنهان کند.دیری نگذشت که مرد دیگری کنار ژولیده آمد و از او خواست که پی کارش برود.ژولیده هم کاغذها و پارچه ی سفیدش را جمع کرد و پی کارش رفت.وقتی راننده آمد پرسیدم"جریان این دوتا مرد چه بود؟"گفت"مرد ژولیده گفته"مرد محترم به من گفته که برایش تعویذ بنویسم."مرد محترم هم گفته"به من فحش داده است."مرد ژولیده هم گفته بود"به تو فحش نداده ام!به اجنه فحش داده ام."گفتم"هر کس عقل خود را به دست دیوانه ی ژولیده ای بدهد.نباید انتظار بیشتری داشته باشد."و زیر لب با خود گفتم"شاید جان بر لب مرد ژولیده آمده و فحش دادن به این شکل تنها چاره ای بود که برایش مانده.و پشت آن بهلول یک آدم هوشیار پنهان شده ." اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 157 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 5:31