خانه متروک

ساخت وبلاگ
یک ماهیتابه کهنه آلومینیومی بود.آن را در حیاط پشتی خانه متروک پیدا کردم.برای کسی که آن را دور انداخته بود ارزشی نداشت اما برای من ارزشمند بود.نمی دانم در دورانی که دختر خانه بودم چقدر در آن سیب زمینی یا چیزهای دیگر سرخ کرده بودم.چقدر در کنارش در تابستان عرق ریخته و در زمستان گرم شده بودم یا چند فرمول فرمول فیزیک و شیمی حفظ کرده بودم.انگار تمام آن خاطرات خوب و بد روی ماهیتابه کهنه حک شده بود.یک نفر گفته و او یادداشت کرده بود.با آنکه خسته بودم.ماهیتابه را برداشتم. با اسکاچ و سیم و مایع ظرفشویی آنقدر سابیدم که دوباره خودش شد.برادرزاده ام گفت"حالا این همه زحمت کشیدی به چه دردت میخورد؟"گفتم"به هیچ دردی هم که نخورد حیف است که دور انداخته شود."کار ماهیتابه که تمام شد به داخل انبار رفتم برای خودش مصیبت نامه ای بود.وسایل به دردنخور و به درد خور روی هم انباشته شده بود.تلی از خاک هم رویشان نشسته بود تا کس جرات نکند کنارشان راه برود چه رسد به آنکه خاکشان را بتکاند.انبار خانه متروک را چند سال پیش تکانده بودم.همه وسایلش را مرتب کرده بودم. از قدیم تنها کسی که حوصله ی جارو کردن و مرتب کردنش را داشت خودم بودم.پسرها حوصله این کارها را نداشتند.آنوقتها مرتب کردنش یک یا دو روز زمان می برد.من دو روز در لابلای وسایل و کتابهایش گم میشدم و وقتی بازمیگشتم یک لایه سیاهی روی دست و پا و صورتم می نشست ولی آخر تمیزش میکردم و به ماه نکشیده دوباره مثل روز اولش میشد و دوباره باید آن را مرتب میکردی.اما امروز با دیروزها فرق داشت.وحشتناک کثیف بود.با وجود کثافتی که روی وسایلش نشسته بود مارمولکهای وحشت انگیزش هنوز زنده و سرحال بودند.با آنکه از مارمولکهای فرفره می ترسیدم اما ناچار بودم که انباری را تمیز کنم.انگار یک نفر اسلحه گذاشته بود روی گردنم که مرده یا زنده آنجا را تمیز کنم.از همان دم در شروع کردم.از عصر تا مغرب فقط توانستم یک گوشه را تمیز کنم. هوا که تاریک شد کار را رها کردم.ترس و تاریکی مانعم شد.کیسه زباله ها را بیرون گذاشتم و در انبار را بستم.برادرزاده ام گفت"می خواهی تمیزش کنی که چه؟"گفتم"نمی دانم ولی باید تمیزش کنم.اینطوری خیالم راحت است که مرتب است." اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 129 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 5:31