...بخش

ساخت وبلاگ
مادرم گفت"صبح تا شب همین کتاب دستت است.کاش کمی دلت می سوخت و چند جز از قرآن هم می خواندی.یا حداقل یک جفت زی آستین برای خودت می دوختی."رو به او و دخترعمو گفتم"شما خودتان را کشتید برای زی آستین و سوزن دوزی اما من خوشم نمی آید.من خودم را هم کشته ام برای کتابک"مادرم رو به دخترعمو گفت"حرف امروزش یادت بماند تا یک روز یادآوری اش کنیم و حالش را بگیریم."هنوز حرف مادر تمام نشده بود که لعل بخش یاالله گفت و وارد شد.دخترعمو چادرش را مرتب کرد و چانه و نیمی از دهنش را با چادر پوشاند.نگاهی به چهره اش انداختم.قسمتی از موهایش از زیر چادر بیرون زده بود.این نقطه ضعف من و دخترعمو بود.بلد نبودیم موهایمان را کامل بپوشانیم.با اشاره ابرو به او فهماندم که موهایش بیرون است.تا دخترعمو موهایش را مرتب کند لعل بخش نشسته بود.مادرم به او خوش آمد گفت و دخترعمو هم با صدایی آهسته به او خوش آمد گفت.آستین سوزن دوزی را در کیف دست دوزش گذاشت از مادر خداحافظی کرد و به خانه شان رفت.در دل گفتم"خوش به حال دخترعمو که پسردایی ملا ندارد که دم به ساعت به کارهایش گیر دهد."لعل بخش رو به مادرم گفت"نگذار این دختر با پسرها بازی کند.دختر از نه سال به سن تکلیف می رسد و اگر با پسرها بازی کند گنهکار می شود."مادرم گفت"باشد.البته اگر به حرفم گوش کند."لعل بخش نگاه چپی به من انداخت و حرفی نزد.من هم خودم را با کتاب فارسی سرگرم کردم."سالها دل طلب جام جم از ما میکرد..."مادر برای برادرزاده اش چای آورد و گفت"ملا یاسین هر وقت توانستی به من سی پاره و قرآن یاد بده."لعل بخش لبخندی زد و گفت"بگذار خودم یک دور تعلیم بگیرم بعد به تو هم یاد می دهم."از بس رسمی نشسته بودم.پایم خواب رفته بود.پاهایم را کمی جابه جا کردم و وقتی راحت تر نشستم صدای خم شدن عکس را در جیب بزرگ لباس بلوچی ام شنیدم.یاد حرفهای نبی بخش افتادم و با خود گفتم"پای فرشته ها را از خانه کوتاه کردم."کمی عذاب وجدان گرفتم اما وقتی سرسبزی گندمزار عبدالکریم و دخترکی که میان گندمزار ایستاده بود افتادم از درصد عذابم کم شد.ملا که اذان مغرب گفت.پسردایی از مادر خداحافظی کرد و به مسجد رفت.عکس را از جیبم در آوردم و لای کتابم گذاشتم... اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 153 تاريخ : شنبه 7 مرداد 1396 ساعت: 5:31