جماعت

ساخت وبلاگ
فکر میکردم دیگر عصر تبلیغ جماعتی ها سوخته است اما آنها هنوز پابرجا هستند و به قول عمه از غیبت خلق هم که شده هنوز بر اعتقادات خود پافشاری میکنند با آنکه در عمل و خانواده آن را دزدکی اجرا نمیکنند.همزمان که ماشین دم در خانه نگه داشت جماعتی از آنها زنگ در خانه همسایه را میفشردند.من در ماشین را برای مادرم باز کرده بودم تا پیاده شود.شوهرم تا آنها را دید دستی برایشان بلند کرد و بی هیچ صحبتی به درون خانه رفت.پسرم طبق معمول جوگیر شده بود.بعد از پیاده شدن از ماشین سریع روی کاپوی مخابرات داخل خیابان پرید و با صدای بلند رو به من گفت"مادر نگاه کن تبلیغ جماعتی ها پشت سرت هستند."خودم را به نشنیدن زدم اما او بار دیگر و باصدای بلندتر سخنش را تکرار کرد.گفتم"باشد اشکال ندارد."در اصل خیالم راحت بود که آنها در کوچه و خیابان برای زن جماعت پای منبر وعظ و نصیحت نمی روند که اگر می رفتند شاید من هم مثل شوهرم با دیدنشان به درون خانه می خزیدم.در همان گیرودار یاد داستان یکی از نویسندگان بلوچ که در مورد جماعتی ها نوشته بود افتادم و در دل به دیالوگ یکی از شخصیتها پوزخند زدم.شاید صحنه ی داستانش برای لحظاتی جلوی چشمانم رژه رفت و آن گروهک مرموز دینی را در تاریکی آنسوی کوچه با صحنه های داستان مقایسه کرد.همسایه در را به روی جماعت دینی باز نکرد.شوهرم هم که به درون خانه رفته بود.من مانده بودم با گامهای کند مادرم وپسری که روی کاپوی مخابرات پریده بود و منتظر پراندن حرفی تازه بود.جماعت از کنارمان گذشت و کنار در خانه همسایه دیگر ایستاد.آنها زنگ در را زدند و ما به پناه امن خانه رفتیم.در را که بستم با انگشت اندازه ی تار موهایی را که از زیر چادرم بیرون زده بود اندازه کردم.وقتی آن جماعت هوشیار از کنارم گذشته بود. جرات نکرده بودم چادرم را مرتب کنم.در آن گیرودار فایده ای هم نداشت.به قولی نرانر از کنارشان گذشته بودم در حالیکه ته دلم از تعصب دینی شان خالی شده بود. اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : جماعت, نویسنده : espantano بازدید : 170 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 12:35